“هیچ ساعتی دقیق نیست و هیچ چیز مال ِ خودِ آدم نیست ، مگر همان چیزهایی که خیال می کند دل بستگی هایی به آن دارد ، بعد یکی یکی آن ها را از آدم می گیرند”
“وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست ، چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید چه احساسی دارد و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق کند ، تنهایی تو کامل می شود”
“می ترسم از این که به هر حال کسی این یادداشت ها را بخواند.می ترسم از اینکه حتی خودم،اگر همه چیز را بنویسم،نتوانم آن ها را باز بخوانم.چیز هایی هست که ذهن فراموش می کند. چیزهایی هست که آدم سالیان بسیار کوشیده است نداند.نوشتن آن ها یعنی واقعیت بخشیدن به آن ها.”
“می خواستم بگریزم، اما چرا تا آن روز به این فکر نیافتاده بودم؟ شاید جایی نداشتم یا انگیزه ای در کار نبود، و حالا آیا می توانستم؟ آیا کسی باور می کند؟ همهء درد این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشدهء دست درندگان بی اخلاق؟”
“پفیوز کسی است که فکر می کند خیلی باهوش است، هیچ وقت نمی تواند جلوی دهانش را بگیرد. مهم نیست بقیه چی می گویند، او باید مخالفتش را بکند. یک آدم پفیوز تمام سعی اش را می کند که تو همیشه خیال کنی گند زده ای. مهم نیست تو از چی حرف میزنی، او بهتر از تو می داند”
“خبرهای سوخته!چقدر میترسم!از اين که بايدتو را به سوی گذشت زمانبدرقه کنممیترسم..._خبرها همه تكراری عكسها همه...تیترها...یك نفر را بارها اعدام كرده اندو باز او راپای جوخهی دار میبرندمااعلامیه مینويسیمو هر چه امضادستمان به جایی امضاها همه......دستهای تو اماهرگز تکرار نمیشودبانوی من! چشمهات را ببندو دستهام را بگيرشايد از لای کتاببيرون آمدمشايدباز خنديدم در آغوش تو._معذرت میخواهمکه عاشقت نبودمروزها و ماهها و سالهامعذرت میخواهم.میبوسمت، و میبوسمتيک بار قبل از اينکه به خواب روممیبوسمتيکبار وقتی به خواب رفتم._سقوط، سقوط، سقوطدر لابلای خبرهامدام هواپيما سقوط میکندنان سقوط میکندخدا سقوط میکندسقف سقوط آنهمه آدم......تنها منم که در خواب تلخ تو زنده میشوم.اگر قرار باشدهزار بار زندگی کنمهر هزار بار منمال تو_توفان بودروزنامه در باد میسوختو من خبرهای سوخته رادر ميان شعلهها برای تو میخواندممیدانمتاريخ سرزمينم را میدانیعشق من!از خودم بگويم؟اول دستهات را جوهری کنبعد بيا سراغ تنمبعد هم ببيندستهات را به کجای تنم کشيدهای._تب و لرز تمام نمیشودکنار پنجرهی برفی مینشينمو اين بستنی رامزه مزه میکنميک نگاه به تويک قاشق بستنی...آب میشود.حتا موهام میخندندوقتی با تو حرف میزنمآقای من!حتا وقتی بگويم "نمیدانم"عشق توست که قورت میدهم._تو باران تنم کنو مرا زير پر چشمهات بگيرقطره قطرهتو را گريه میکنم.میخواهی بروملباسهای خدا را برات بدزدم؟”
“من نه آنچه را که او گفته بود بل آنچه را که خودم می خواستم بگویم می خواندم،-واژه هایی را می خواندم که اندیشه کودکانه خودم شکسته بسته می کوشید تا هجی کند. کتاب را هرگز کسی نمی خواند. در خلال کتابها ما خود را می خوانیم، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود. و آنان که دید عینی تری دارند بیشتر دچار پندارند. بزرگترین کتاب آن نیست که پیامش بسان تلگرامی روی نوار کاغذ، در مغز نقش می بندد، بل آنکه ضربه جانبخش وی زندگی های دیگری را بیدار کند و آتش خود را که از همه گون درخت مایه می گیرد از یکی به دیگری سرایت دهد و، پس از آنکه آتش سوزی درگرفت، از جنگلی به جنگل دیگر خیز بردارد.”