“تصمیم های معمولی را دیگران گرفته اند. تنها شانس تو این است که با قلبت یک تصمیم بزرگ و احمقانه بگیری، تصمیمی که عقلت را شگفت زده کند.”
“وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست ، چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید چه احساسی دارد و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق کند ، تنهایی تو کامل می شود”
“هزاران سال است که همین حرفها را زده اند، همین جماع ها را کرده اند، همین گرفتاری های بچه گانه را داشته اند. آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک، یک متل باورنکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من فسانه و قصه خودم را نمی نویسم؟ قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است.”
“می خواستم بگریزم، اما چرا تا آن روز به این فکر نیافتاده بودم؟ شاید جایی نداشتم یا انگیزه ای در کار نبود، و حالا آیا می توانستم؟ آیا کسی باور می کند؟ همهء درد این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشدهء دست درندگان بی اخلاق؟”
“خبرهای سوخته!چقدر میترسم!از اين که بايدتو را به سوی گذشت زمانبدرقه کنممیترسم..._خبرها همه تكراری عكسها همه...تیترها...یك نفر را بارها اعدام كرده اندو باز او راپای جوخهی دار میبرندمااعلامیه مینويسیمو هر چه امضادستمان به جایی امضاها همه......دستهای تو اماهرگز تکرار نمیشودبانوی من! چشمهات را ببندو دستهام را بگيرشايد از لای کتاببيرون آمدمشايدباز خنديدم در آغوش تو._معذرت میخواهمکه عاشقت نبودمروزها و ماهها و سالهامعذرت میخواهم.میبوسمت، و میبوسمتيک بار قبل از اينکه به خواب روممیبوسمتيکبار وقتی به خواب رفتم._سقوط، سقوط، سقوطدر لابلای خبرهامدام هواپيما سقوط میکندنان سقوط میکندخدا سقوط میکندسقف سقوط آنهمه آدم......تنها منم که در خواب تلخ تو زنده میشوم.اگر قرار باشدهزار بار زندگی کنمهر هزار بار منمال تو_توفان بودروزنامه در باد میسوختو من خبرهای سوخته رادر ميان شعلهها برای تو میخواندممیدانمتاريخ سرزمينم را میدانیعشق من!از خودم بگويم؟اول دستهات را جوهری کنبعد بيا سراغ تنمبعد هم ببيندستهات را به کجای تنم کشيدهای._تب و لرز تمام نمیشودکنار پنجرهی برفی مینشينمو اين بستنی رامزه مزه میکنميک نگاه به تويک قاشق بستنی...آب میشود.حتا موهام میخندندوقتی با تو حرف میزنمآقای من!حتا وقتی بگويم "نمیدانم"عشق توست که قورت میدهم._تو باران تنم کنو مرا زير پر چشمهات بگيرقطره قطرهتو را گريه میکنم.میخواهی بروملباسهای خدا را برات بدزدم؟”
“تو همانی که دلم لک زده لبخندش رااو که هرگز نتوان یافت همانندش رامنم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کردغزل و عاطفه و روح هنرمندش رااز رقیبان کمین کرده عقب میماندهر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را!مثل آن خواب بعید است ببیند دیگرهر که تعریف کند خواب خوشایندش را…مادرم بعد تو هی حال مرا میپرسدمادرم تاب ندارد غم فرزندش راعشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به توبه تو اصرار نکرده است فرآیندش راقلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشتمشکل از توست اگر پس زده پیوندش راحفظ کن این غزلم را که به زودی شایدبفرستند رفیقان به تو این بندش را :«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمرلای موهای تو گم کرد خداوندش را”
“هیچ ساعتی دقیق نیست و هیچ چیز مال ِ خودِ آدم نیست ، مگر همان چیزهایی که خیال می کند دل بستگی هایی به آن دارد ، بعد یکی یکی آن ها را از آدم می گیرند”