“من در اين تاريكيفكر يك برهي روشن هستمكه بيايد علف خستگيام را بچرد.من در اين تاريكيامتداد تر بازوهايم رازير باراني ميبينمكه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.من در اين تاريكيدر گشودم به چمنهاي قديم،به طلاييهايي، كه به ديوار اساطير تماشا كرديم.من در اين تاريكيريشهها را ديدمو براي بتهي نورس مرگ، آب را معني كردم.”
“پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند كه مثل پرندگان راست راست مى چرخند در هوا سر ماه حقوق شان را مى گيرند پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند كه مرگ تو را نديدند كاش پر و بال شان در آتش آفتاب تير بسوزد ما با ذغال شان شعار خيابانى بنويسيم پس اين فرشتگان پيرشده جز جاسوسى ما به چه كارِ بدِ ديگرى مشغولند كه فرياد ما به گوش كسى نمى رسد”
“آنكه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت/ در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت/ خواست تنهايي ما را به رخ ما بكشد/ تعنهاي بر در اين خانه تنها زد و رفت”
“آدم بدون عشق نمي تواند زندگاني كند. اين را من مي دانم، اين را نه از كسي شنيده ام و نه در جايي ديده ام تا به يادم مانده باشد. اين را از وجود خودم، با وجود خودم، از عمري كه تباه كرده ام فهميده ام. نه ! آدم بدون عشق نمي تواند زندگاني كند”
“من در این تاریکی ریشه ها را دیدمو برای بته نورس مرگ، آب را معنی کردم”
“امروز كشف مهمي كردم. اين كشف محصول سه ماه تفكر تامل و مراقبه است. من به طرز غريبي كه اين كلمات هرزه نمي توانند بگويند چه قدر از اين كشف هيجان زده ام. آنقدر كه دلم مي خواهد بروم بالاي ساختمان و فرياد بكشم. من امروز دريافتم كه سرانجام همه بي گمان همه و بدون هيچ استثنايي خواهيم مرد. من امروز اين واقعيت را اين يقين يگانه و يكتا را كه بي ترديد و تا صد سال ديگر هيچ اثري از ما نخواهد بود از عمق جان دريافتم. من از اين حقيقت از اين عدالت محض از اين تنها عدالت مطلق هستي كه هيچ عدالتي به وضوح و شفافيت و شكوه و قطعيت و معناداري آن نيست از اين كه تنها تا صد سال فقط تا صد سال ديگر حتي يك نفر از ما شش ميليارد آدمي كه حالا مثل كرم روي اين تل خاكي در هم مي لوليم وجود نخواهيم داشت به طرز به شدت شكرآوري خوش حالم...”