“شتاب مکن که ابر بر خانهات ببارد و عشق در تکهای نان گم شود هرگز نتوان آدمی را به خانه آورد آدمی در سقوط کلمات سقوط میکند و هنگام که از زمین برخیزد کلمات نارس را به عابران تعارف میکند آدمی را توانایی عشق نیست در عشق میشکند و میمیرد ”
“انسان در شادی و خرسندی به چه زیبائیهایی می رسد ! چگونه دلِ آدمی مالامال از عشق می شود! احساس می کنی که می خواهی تمامی ِ عشقت را به قلب ِ دیگری سرازیر کنی، می خواهی خر چخ در اطراف ِ توست انعکاس شادی و خنده باشد . و شادی ، چه مُسری است”
“عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت ، اول از بیخ در زمین سخت کند ، پس سر برآرد خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد ، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند ، و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود .”
“به هر کجا که پا می گذاری عشق را بگستران . اول از همه در خانه خویش ، عشق را به فرزندانت ، به همسرت و به همسایه ات نثار کن .اجازه نده کسی پیش تو بیاید و بهتر و شادتر ترکت نکند .مظهر مهر خداوندی باش مهر در چهره خود ، مهر در چشمان خود ، مهر در تبسم خود ، مهر در برخورد گرم.ا”
“آدمی هرگز خود را پنهان نمی کند از نگاه خود اگر با دل در ریا نباشد. و آدمی مگر چند چشم محرم می شناسد تا بتواند خود را، روح خود را، بی پوشش و پرهیز در پرتو نگاهش بدارد؟چه بسا مردمانی که می آیند و میروند بی که از خیالشان بگذرد این موهبت نیز وجود داشته است، موهبتی که انسان نه بس بخواهد، بلکه احساس وجد کند از این که خودی ترین، که محرم ترین چشمان عالم در او می نگرد”
“آدمها میآیندزندگی میکنندمیمیرندو میروندامافاجعهی زندگی توآن هنگام آغاز میشودکه آدمی میميردامانمیرودمیماندو نبودنش در بودن توچنان ته نشین میشودکه تو میمیری در حالی که زندهایو او زنده میشود در حالی که مرده استاز مزار که بازگشتیقبرستان را به خانه نیاور”