“هرچه هست، جز تقدیری که منش می شناسم، نیست!دست هایم را برای دست های تو آفریده اندلبانم را برای یادآوری بوسه، به وقت آرامش.هی بانو! سادگی، آوازی نیست که در ازدحام این زندگانزمزمه اش کنیم. هرچه بود، جز نقدیری که تو را بازت به من می شناسد،نشانی نیست!رخسار باکره در پیاله آب، وسوسه لبریز آفرینه نور،و من که آموخته ام تا چون ماه رادر سایه سار پسین نظاره کنم. هی بانو...!”
“اشتباه از ما بوداشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیمدستهامان خالیدلهامان پرگفتگوهامان مثلا یعنی ماکاش می دانستیمهیچ پروانه ای پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آوردحالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریماز خانه که می آئییک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغو تحملی طولانی بیاوراحتمال گریستن ما بسیار است”
“مهم نیست پل ها رااز کدام سویِ رودِ بزرگ بنا می کنندما به آب خواهیم زدمااز پرده هایِ تو در تویِ این تقدیرِ مزخرفعبور خواهیم کرد”
“دموکراسی می گوید:«رفیق، حرفت را خودت بزن، نانت را من می خورم!» مارکسیسم می گوید:«رفیق، نانت را خودت بخور، حرفت را من می زنم!» فاشیسم می گوید: :«رفیق، نانت را من می خورم، حرفت را هم من می زنم و تو فقط برای من کف بزن!» اسلام حقیقی می گوید: : « نانت را خودت بخور، حرفت را هم خودت بزن و من فقط برای اینم که تو به این حق برسی. » اسلام دروغین می گوید:« تو نانت را بیاور به ما بده و ما قسمتی از آن را جلوی تو می اندازیم، و حرف بزن، امّا آن حرفی را که ما می گوییم.» ”
“من معتقدم هرچه دربارهٔ انسان گفتهاند فلسفه و شعر است و آنچه حقیقت دارد جز این نیست که انسان تنها آزادی است و شرافت و آگاهی. و اینها چیزهایی نیست که بتوان فدا کرد، حتی در راهِ خدا”
“چه اشتباه غمانگیزی! چه بسا احساسهای ما همه همینگونه باشند. خود را میان موجوداتی شبیه به خود میپنداریم، اما جز یخبندان و سنگستانی که به زبانی برای ما نامفهوم سخن میگویند چیزی در اطرافمان نیست. میخواهیم به دوستی درود بگوییم و دست پیش میبریم که دستی را بفشاریم، اما دست به لختی فرو میافتد. لبخند بر لبمان میخشکد زیرا در مییابیم که دوستی نیست و کاملا تنهاییم.”
“سادگی را من از نهان یک ستاره آموختمپیش از طلوع شکوفه بود شایدبا یاد یک بعداز ظهر قدیمیآنقدر ترانه خواندم تا تمام کبوتران جهان شاعر شدندسادگی را من ازخواب یک پرنده در سایه ی پرنده ای دیگر آموختم ”