“وقتی دکتر خانواده برای وصول طلبش فشار آورد، تمام خانواده‌ی مارکس حدود ده هفته در خانه‌ی دوستی به نام پیتر ایماندت در کمبرول مهمان شدند و پس از آن هم خود کار سه ماه دیگر در منچستر و در خانه‌ی انگلس پنهان شد. این تنها یکی از چندین سفر او به منجستر بود و در همین سفرها بود که او نگاهی به دنیای ماشین و بخار و تولید سرمایه‌داری در عمل انداخت.”

Asa Briggs

Asa Briggs - “وقتی دکتر خانواده برای وصول طلبش فشار...” 1

Similar quotes

“باغ بلور: ساره از تاریکی حیاط می‌ترسید. نگاهی به لایه، نگاهی به در، اما لحظه درنگ نبود. اکنون خطر درون اتاق، جدی‌تر از وهمی بود که همیشه در شب‌ها برای ساره پشت در بسته در تاریکی کمین می‌کرد. به‌ایوان دوید و لگن را آورد:”

Mohsen Makhmalbaf
Read more

“این داستان من است برای هر کسی که دوست دارد بداند چگونه دیوانه شدم :در روزهای بسیار دور و پیش از آنکه بسیاری از خدایان متولد شوند، از خواب عمیقی بر خواستمو در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بود فریاد بر آورد :ای مردم ! این مرد دیوانه است !سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسه زد و این براینخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم در محبت خورشید ملتهب شد و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی در حالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات و درون ما آگاه شوند،می کوشند تا ما را به بندگی کشند امانباید برای نجاتم بسیار مفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد !ا”

جبران خليل جبران
Read more

“مِرگان به کاری که مشغول می‌شد، چهره‌اش چنان حالی می‌گرفت که چیزی چون احترام و بیم به دل صاحبخانه، صاحبان کار می‌دمید. نه کسی به خود می‌دید که به مِرگان تحکم کند، و نه او در کار خود چنین جایی برای کسی باقی می‌گذاشت. شاید برخی زن‌ها، چون دختر حاج سالم، مسلمه، مایل بودند در مِرگان به چشم کنیز خود نگاه کنند؛ اما مِرگان -دست کم حالا- تنگ چنین باری را خرد ‌نمی‌کرد. خوش خلقی او را باید از چاپلوسی جدا می‌کردند. روی گشاده‌‌ی مِرگان در کار، نه برای خوشایند صاحب کار، بلکه برای به زانو درآوردن کار بود. مِرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو در خواهد آمد و کار بر او سوار خواهد شد. پس با روی گشاده و دل باز به کار می‌پیچید. طبیعت کار چنین است که می‌خواهد تو را به زمین بزند، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا دربیایی. و مِرگان نمی‌خواست خود را ذلیل، ذلیل کار ببیند(۲۱۷)”

محمود دولت‌آبادی
Read more

“اصفهان آزارم می‌داد. من کاری به تهران نداشتم. نه دوستش داشتم و نه کاری به کارش. او هم به من همین‌طور. اما اصفهان نه. به من کار داشت. من هم به او. هر جا که پا می‌گذاشتم، چیزی بود که آزارم می‌داد. چه چیزی که به همان صورتی که از بچگی دیده بودم هنوز مانده بود و چه چیزی که از آن صورت درآمده بود و چیز دیگر شده بود. و همه‌ی چیزهایی که در اصفهان بود یکی از این دوتا چیز بود. خیابان‌های پهنی که به جای کوچه‌های باریکِ سابق کشیده بودند همان‌قدر غم‌انگیز بود که کوچه‌های باریک و محله‌های قدیمی دست‌نخورده.”

جعفر مدرس صادقي / Jafar Modarres Sadeghi
Read more

“به نام بخشنده بزگ داور بر حق به نام خداوند ایثار و انصافخارم اگر از خاری خارم تو مپنداریدانم که مرا با گل یکجا تو نگهداریگل راتوبه آن گوئی کزعشق معطرشدآن گل که فقط گل بود درحادثه پرپرشدسودای تورا دارم من از دل و از جانمگفتند که پیدا شو دیدند که پنهانمگفتند که پیدا کن خود را و تو را با همگفتم که پیدا هست در هر نفسس آدمپیداست و من پنهان من در تن واو در جانیک آن نظری کردم در خود گذری کردمدیدم که نه در دوری نزدیک تر از نوریدر راه عبور از تو من این همه دور از تویک عمر نیاندیشم هیهات تو در خویشمچشم است که بینا نیست در عشق که اینها نیست”

مسعود فردمنش
Read more