“زندگي يعني: يك سار پريد.از چه دلتنگ شدي؟دلخوشيها كم نيست: مثلا اين خورشيد،كودك پسفردا،كفتر آن هفته.يك نفر ديشب مردوهنوز، نان گندم خوب است.وهنوز، آب ميريزد پايين، اسبها مينوشند.”
In this quote by Sohrab Sepehri, the poet reflects on the beauty of life and the abundance of simple joys that surround us every day. He highlights the small pleasures, such as the warmth of the sun, the promise of a child's future, and the freedom of a bird. Sepehri urges the reader to appreciate these moments of happiness and to find solace in the natural world, even in the face of sorrow and loss. This perspective embodies a sense of gratitude and resilience in the face of life's challenges.
Sohrab Sepehri's poem reflects on the beauty and simplicity of life, finding joy in everyday moments like the sun, children, and birds. In today's fast-paced world, his words serve as a reminder to appreciate the small pleasures and moments of peace that surround us. Life's happiness can still be found in nature, in the laughter of a child, and in the simplicity of everyday experiences.
Here is an example of a beautiful quote by the renowned Iranian poet Sohrab Sepehri, showcasing the beauty and simplicity of life:
“زندگي يعني: يك سار پريد.از چه دلتنگ شدي؟دلخوشيها كم نيست: مثلا اين خورشيد،كودك پسفردا،كفتر آن هفته.يك نفر ديشب مردوهنوز، نان گندم خوب است.وهنوز، آب ميريزد پايين، اسبها مينوشند.” - سهراب سپهری
This poem by Sohrab Sepehri reflects on the beauty and simplicity of life's moments. Here are some reflection questions to consider:
“مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ م بياد، اما من تا مي توانم زندگي كنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يك وقتي ناچار با مرگ روبرو شوم -كه مي شوم- مهم نيست. مهم اين است كه زندگي يا مرگ من، چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد”
“امروز كشف مهمي كردم. اين كشف محصول سه ماه تفكر تامل و مراقبه است. من به طرز غريبي كه اين كلمات هرزه نمي توانند بگويند چه قدر از اين كشف هيجان زده ام. آنقدر كه دلم مي خواهد بروم بالاي ساختمان و فرياد بكشم. من امروز دريافتم كه سرانجام همه بي گمان همه و بدون هيچ استثنايي خواهيم مرد. من امروز اين واقعيت را اين يقين يگانه و يكتا را كه بي ترديد و تا صد سال ديگر هيچ اثري از ما نخواهد بود از عمق جان دريافتم. من از اين حقيقت از اين عدالت محض از اين تنها عدالت مطلق هستي كه هيچ عدالتي به وضوح و شفافيت و شكوه و قطعيت و معناداري آن نيست از اين كه تنها تا صد سال فقط تا صد سال ديگر حتي يك نفر از ما شش ميليارد آدمي كه حالا مثل كرم روي اين تل خاكي در هم مي لوليم وجود نخواهيم داشت به طرز به شدت شكرآوري خوش حالم...”
“عالم چنین فراخ چه دلتنگ ماندهایمصحرا چنین گشاده چه در هم نشستهایم”
“من نمي دانم _ و همين درد مرا سخت مي آزارد_ كه چرا انسان اين دانا اين پيغمبر :در تكاپوهايش _چيزي از معجزه آن سو تر_ ره نبرده ست به اعجاز محبت چه دليلي دارد؟ * چه دليلي دارد كه هنوز مهرباني را نشناخته است؟ و نمي داند در يك لبخند !چه شگفتي هايي پنهان است * من بر آنم كه درين دنيا _خوب بودن _به خدا سهل ترين كارست و نمي دانم كه چرا انسان تا اين حد با خوبي .بيگانه است !و همين درد مرا سخت مي آزارد”
“من در اين تاريكيفكر يك برهي روشن هستمكه بيايد علف خستگيام را بچرد.من در اين تاريكيامتداد تر بازوهايم رازير باراني ميبينمكه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.من در اين تاريكيدر گشودم به چمنهاي قديم،به طلاييهايي، كه به ديوار اساطير تماشا كرديم.من در اين تاريكيريشهها را ديدمو براي بتهي نورس مرگ، آب را معني كردم.”