“لانه ام در باغ صیاد است...سینه ام در هر دمی آماجگاه تیر بیداد است.پندگویان می دهندم پند:ماندنت بیهوده اینجا، ماندنت تا چندبال بگشا، دل بکن از این خطرخانهآشیان بردار از شاخی که هر دم در کف باد است.من ولی در باغ می مانم که باغم پر گل ِ یاد استوز فراز ِ چشم اندازم فراوان پرده ها پیدا:برگ افشان ِ درختان ِ تبر خوردهمرگ شبنم هاسرکشی ِ خارها و جست و جوی ریشه ها در خاکعطر ِ پنهان ِ بهاری زندگی آرا....آری آری من به باغ ِ خفته، می مانمباغ، باغ ماستپنج روزی بیش و کم، گر پایمال ِ پای صیاد است.”
“عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت ، اول از بیخ در زمین سخت کند ، پس سر برآرد خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد ، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند ، و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود .”
“با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من می خواستم که گم بشوم در حسار تو احساس می کنم که جدایم نموده اند همچون شهاب سوخته ای از مدار تو آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام خالی تر از همیشه و در انتظار تو این سوت آخر است و غریبانه می رود تنهاترین مسافر تو از دیار تو هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تو هشدار می دهد به خزانم بهار تو اما در این زمانه عسرت مس مرا ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو”
“پنداشتند خام کز سرگشتگان که پی ببرند و سوختند من آخرین درختم از سلاله جنگل آنان که بر بهار تبر انداختند تند پنداشتند خام که با هر شکستنیقانون رشد و رویش را از ریشه کنده اندخون از شقیقه های کوچه روان استدر پنجه های باز خیابانگل گل شکوفه شکوفه قلب است انفجار آتشی قلببر گور ناشناخته اما کس گل نمی نهد لیکن هر روزه دخترانبا جامه ساده به بازار می روندو شهر هر غروب در دکه های همهمه گر مست میکند و مست ها به کوچه ی مبهوت می زنندو شعرهای مبتذل آواز می دهند در زیر سقف ننگ در پشت میز نوسرخوردگی سلاحش راتسلیم می کند سرخوردگی نجابت قلبش راکه تیر می کشد و می تراشدشتخدیر می کندسرخوردگی به فلسفه ای تازه می رسد آن گاه من به صورت من چنگ می زتند در کوچه همچنان جنگ عبور از زره واقعیت استو عاشقان تیزتک ترس ناشناسبنهاده کوله بار تن جست می زنندپرواز می کنند آری این شبروان ستاره روزند که مرگهایشان در این ظلام روزنی به رهایی استو خون پاکشان در این کنام کحل بصرهای کورزا استاینان تبارشان سر می کشد به قلعه ی دور فداییان آری عقاب های سیاهکل کوچیدگان قله الموتند و بی گمانفردا قلاعشان قلب و روان مردم از بند رسته است پیوند جویبار نازک الماسهای سرخ شطی است سیل سازکز آن تمام پست و بلند حیات ماسیراب می شوند و ریشه های سرکش در خاک خفته باز بیدار می شونداینک که تیغه های تبرهای مست را دارم به جان و تنمی بینم از فرازبر سرزمین سوختگی یورش بهار”
“غنچه با لبخند می گوید تماشایم کنید گل بتابد چهره همچون چلچراغ یک نظر در روی زیبایم کنید سرو ناز سرخوش و طناز می بالد به خویشگوشه چشمی به بالایم کنید باد نجوا می کند در گوش برگ سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید راه دوری نیست پیدایم کنید آب گوید زاری ام را بشنوید گوش بر آوای غمهایم کنید پشت پرده باغ اما در هراس باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس سنگ ها هم حرفهایی می زنند گوش کن خاموش خا گویا ترند از در و دیوار می بارد سخن تا کجا دریابد آن را جان من در خموشی های من فریاد هاست آن که دریابد چه می گویم کجاست آشنایی با زبان بی زبانان چو ما دشوار نیست چشم و گوشی هست مردم را دریغ گوش ها هشیار نه چشم ها بیدار نیست ”
“من ستاره ام در شبی بی ستارهبی ستاره ام در این...آسمان پر ستارهدر شبی سهمگین بی ترانهدر شبی تیره و بی نشانهاشک ها میهمان دیده ی منغصه ها مرهم سینه ی منخسته ام از سر دادن آهفرسوده گشتم از باقی راهآسمان پر ستاره است امابی ستاره مانده ام من در اینجا”