“ می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند ستایش کردم ، گفتند خرافات است عاشق شدم ، گفتند دروغ است گریستم ، گفتند بهانه است خندیدم ، گفتند دیوانه است دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم”
“خداوندا، کفر نمی گویم، پریشانم. چه میخواهی تو از جانم. مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است. چه رنجی می کشد آنکس که انسان است واز احساس سرشار است ”
“ممنونم استاد که مرا دوباره توی راه -انداختید و بهم نشان دادید که قادرم را بروم.-حق با تو است یون. هدف ته را نیست، بلکه هدف خود رهروی است.- درست است. قصد من برنده شدن نیست، قصدم زندگی کردن است.- خوب فهمیدی. زندگی نه بازی است و نه مسابقه، و گرنه برندگانی وجود می داشتند.”
“نامم را پدرم انتخاب کرد، نام خانوادگي ام را يکي از اجدادم! ديگر بس است! راهم را خودم انتخاب خواهم کرد.”
“خردمند کسی است که به تماشای دنیا قناعت می کند؟؟؟بی شک اشک غم شورتر از اشک شادی ستچون چشم ها را می سوزاند”
“در حکایت حلاج می خوانیم : در شبان روزی در زندان هزار رکعت نماز کردی . گفتند: چون می گویی که من حقم این نماز که را می کنی ؟ گفت : ما دانیم قدر ما”