“در روزهای آخر اسفندکوچ بنفشه‌های مهاجرزيباستدر نيم‌روز روشن اسفندوقتی بنفشه ها را از سايه های سرددر اطلس شميم بهارانبا خاک و ريشه- ميهن سيارشان –از جعبه‌های کوچک و چوبیدر گوشه‌ی خيابان می‌آورندجوی هزار زمزمه در منمی‌جوشد:ای کاشای کاش، آدمی وطنش رامثل بنفشه‌ها(در جعبه‌های خاک)يک روز می‌توانستهم‌راه خويشتن ببرد هر کجا که خواستدر روشنای باران در آفتاب پاک”

محمد رضا شفيعي كدكني

Explore This Quote Further

Quote by محمد رضا شفيعي كدكني: “در روزهای آخر اسفندکوچ بنفشه‌های مهاجرزيباستدر ن… - Image 1

Similar quotes

“هیچ شکنجه ای برای یک لحظه تحمل ناپذیر نیست. اگر فقط اقتدار لحظه می بود و بس، اگر "همین حالا" بود، اگر فقط "همین حالا" چه رازها که در دل خاک مدفون نمی شد. اگر فقط "همین حالا" بود و نه بعد، هیچ کس جلاد دیگری نبود. ... این گذشته است که شب می خزد زیر شمدت. پشت می کنی می بینی روبروی توست. سر در بالش فرو می کنی می بینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد، دیگر نیست. اما "گذشته" در خموشی و ظلمت با توست ... ”


“در چنین جوامعی انسان در انتظار قهرمان است و شکست‌ها و پیروزی‌هایش را در وجود یک‌نفر می‌بیند و با یک شکست، همه چیز را از دست‌رفته می‌پندارد و ناامید می‌شود.”


“رفته بودم دراگ‌استور پاستوروالیوم‌های زیادی خریده بودمبرای تسکین بی‌اعتمادی آدمیبروفن‌های زیادی خریده بودمپولم تمامامیدم تمامدنبال آرزوی از دست‌رفته‌ایمن عاشق یک دوستت ‌دارم ساده‌امتوی سینما عصر جدیدو بنگ بنگ ترانه‌ی کیل بیلتوی سینما سپیدهراستیوالیوم‌های زیادی خریده بودم کهمیان‌بر از کجا، به کجا بروم؟حالا در ابتدای این دَوَران تازهدارم از تو پرت می‌شوم کهایستاده‌ام این‌جاهی فکر می‌کنم ـ کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه‌هامی‌شد با خود ببرد، هر کجا که خواست ـهی فکر می‌کنمهی بنفشه می‌کارمهی راه می‌روم”


“شتاب مکن که ابر بر خانه‌ات ببارد و عشق در تکه‌ای نان گم شود هرگز نتوان آدمی را به خانه آورد آدمی در سقوط کلمات سقوط می‌کند و هنگام که از زمین برخیزد کلمات نارس را به عابران تعارف می‌کند آدمی را توانایی عشق نیست در عشق می‌شکند و می‌میرد ”


“بیتوته‌ی کوتاهی‌ست جهان در فاصله‌ی گناه و دوزخخورشید همچون دشنامی برمی‌آیدو روز شرمساری جبران‌ناپذیری‌ست.آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگویدرخت، جهلِ معصیت‌بارِ نیاکان استو نسیم وسوسه‌یی‌ست نابکار.مهتاب پاییزی کفری‌ست که جهان را می‌آلاید. چیزی بگوی پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگویهر دریچه‌ی نغز بر چشم‌اندازِ عقوبتی می‌گشاید.عشق رطوبتِ چندش‌انگیزِ پلشتی‌ستو آسمان سرپناهیتا به خاک بنشینی و بر سرنوشتِ خویش گریه ساز کنی.آه پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی، هر چه باشدچشمه‌ها از تابوت می‌جوشند و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهان‌اند.عصمت به آینه مفروشکه فاجران نیازمندتران‌اند. خامُش منشین خدا را پیش از آن که در اشک غرقه شوم از عشق چیزی بگوی!به تاریخ ۲۳ امردادِ ۱۳۵۹”


“عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت ، اول از بیخ در زمین سخت کند ، پس سر برآرد خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد ، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند ، و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود .”