“دهه شصتروزی که خرید مادر٬کیف مدرسه.قرمز٬چمدانی٬کلاس اول٬با کلیدروزی که سخت حل میشد٬اصل هندسه.دبیر همدانی٬صد کاروان شهیدروزی که مرد خواهد جان بچگی.روزی که حسرت واجب است بر تو٬پای نشهایروزی که رفت برباد٬روزی که داد بر بادشهرکلان که روزی٬علیآباد بادروزی که رفت از یاد٬روزی که ماند در یادتا باد چونین باد٬داد و بیداد٬که تا باد٬چونین بادروزی که خطکش تصویری شکست میان تنبیهروزی که زنگ خانهها صور اسرافیل بودروز درک تضاد٬تبعیض٬تفاخر٬تمجیحروز لکه آب شور اشک چشمت بر غلط دیکتهروز حسرت یک بارفیکس در ذهن لاغر بازو.روز حسرت یک یار فیکس بودن در تیم مدرسهروز اشاعه سخنان نوآموخته٬روز تعریف پرهیجان فیلم هندیروزی که رید بر تو دختر همسایه٬روزی که درید پدرت را کشور همسایهروزی که مرد از در بسته از پنجره تو آمد.روزی که دوکانال بود.یک به جنگ میرفت٬از دو واتوواتو آمدروزی که رهبر نوجوان تانکخورده بود.روزی که آستین کوتاه لگد میان گرده بودروزی که ریش٬روزی که زیر بغل پاره٬روزی که یقه از فرط ایمان چرک بودروزی که داگلاس هنوز مایکل نبود٬کرک بودروزی که رفت از یاد٬روزی که ماند در یادشهرکلان که روزی٬علیآباد بادروزی که چمران در پارک وی آرام خسبید٬روزی که فوزیه در کربلا شد شهیدروزی که شاه رفت٬جمهوری یک بانده شدروزی که تنها راه به آزادی٬از انقلاب بودروزی که مهتاب بود٬سراب بود٬سراب ناب بودآن نوشابه که هشت ساله کنار حضرت معصومه خوردمش٬مادرم خریده بود٬سبز بود٬سونآپ بودروزی که شهوت هنوز در حومه شهر بود٬روزی که در استعاره فلک٬قطره٬بحر بودروزی که دنیا تمام میشد٬هر هفته٬جمعهها.روزی که آخرین لذت٬در گزارش هفتگی بودروزی که سرد بود٬حرام شطرنج و تختهنرد بودتنها حلال باری این رنگ و روی زرد٬تنها حلال افیون و گرد بودروزی که یاد بزرگان دیدارها٬درد قلب بودروزی که پایان بود.پادگان باد.تهران نبود٬خیابان دشتآزادگان بودطراحی کتهکولوویتس٬قدسی قاضینور٬خشم شدید برفرو به فقیر.روح جهان کارگری پله عبورانگشت یخزده پسر روزنامه فروش٬یخشکسته با اشاره انگشت.عقده به تیراژ پنجهزارتااز آسمان میکروفن میبارید٬جبراً.گوساله هم یکی را بلعید٬سهواًدختر به نام نل٬در های و هوی شهر٬در جستجوی عدن ابد٬پارادایس بوددر پشت موی ریخته بر چشم٬برادرش یا موهای منفصل از گردن پدربزرگدر لای چرخ کالسکه٬در لای عین چرخ کالسکه٬در لای چرخش عین عاج چرخ کالسکه٬در لای چرخ چرخش اینهمه بازی روزگاربسی رنج بردیم در این سال سی٬بسی رنج بردیم٬در این سال سی٬ که رنج برده باشیم فقط٬مرسی٬مرس”
“به نام بخشنده بزگ داور بر حق به نام خداوند ایثار و انصافخارم اگر از خاری خارم تو مپنداریدانم که مرا با گل یکجا تو نگهداریگل راتوبه آن گوئی کزعشق معطرشدآن گل که فقط گل بود درحادثه پرپرشدسودای تورا دارم من از دل و از جانمگفتند که پیدا شو دیدند که پنهانمگفتند که پیدا کن خود را و تو را با همگفتم که پیدا هست در هر نفسس آدمپیداست و من پنهان من در تن واو در جانیک آن نظری کردم در خود گذری کردمدیدم که نه در دوری نزدیک تر از نوریدر راه عبور از تو من این همه دور از تویک عمر نیاندیشم هیهات تو در خویشمچشم است که بینا نیست در عشق که اینها نیست”
“این داستان من است برای هر کسی که دوست دارد بداند چگونه دیوانه شدم :در روزهای بسیار دور و پیش از آنکه بسیاری از خدایان متولد شوند، از خواب عمیقی بر خواستمو در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بود فریاد بر آورد :ای مردم ! این مرد دیوانه است !سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسه زد و این براینخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم در محبت خورشید ملتهب شد و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی در حالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات و درون ما آگاه شوند،می کوشند تا ما را به بندگی کشند امانباید برای نجاتم بسیار مفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد !ا”
“اصفهان آزارم میداد. من کاری به تهران نداشتم. نه دوستش داشتم و نه کاری به کارش. او هم به من همینطور. اما اصفهان نه. به من کار داشت. من هم به او. هر جا که پا میگذاشتم، چیزی بود که آزارم میداد. چه چیزی که به همان صورتی که از بچگی دیده بودم هنوز مانده بود و چه چیزی که از آن صورت درآمده بود و چیز دیگر شده بود. و همهی چیزهایی که در اصفهان بود یکی از این دوتا چیز بود. خیابانهای پهنی که به جای کوچههای باریکِ سابق کشیده بودند همانقدر غمانگیز بود که کوچههای باریک و محلههای قدیمی دستنخورده.”
“عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت ، اول از بیخ در زمین سخت کند ، پس سر برآرد خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد ، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند ، و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود .”
“تنهامن از کودکی چنان نبوده ام که دیگران،چنان ندیده ام که دیگران؛از بهاری همگانی نمی توانستم به هیجان درآیمچنانکه آن بهار مرا اندوهگین نیز نمی کرد ونمی توانستم قلبم را برای لذت بردن از آهنگ آن بیدار کنم.آنگاه در کودکی ام – در سپیده دم طوفانی ترین زندگی-که با همه ی خوشی ها و ناخوشی ها آمیخته شده بود،معمایی مرا به خود گرفتار کرد که هنوز هم نتوانسته ام خود را از چنبره اش رها کنم؛از رود سیل آسا یا چشمهاز سنگ سرخ کوهاز آفتابی که در پاییز طلایی دور من می گردیداز آذرخش آسمانی که پروار کنان از من عبور می کرداز طوفان و از کولاکو ابری که شکل یک شیطان را در نظرگاه من به خود گرفت (درحالیکه باقی جهنم به رنگ آبی بود)”
“آزادی که بپذیریآزادی که بگویی نهو اینزندان کوچکی نیست.آزادی که ساعتها دستهایت در هم قفل شوندچشمهایت بروند و بر نگردند، خیره! خیره بمانو ما اسم اعظم را به کار میبریم:اسکیزوفرنیک.آزادی که کتابها جمع شوند زیر دیرکی که تو را به آن بستهاندو یکیشانآتش را شروع کند.آزادی که به هیچ قصه و شهر و کوچهایبه هیچ زمانی برنگردیو از اتاقهای هتلصدای خنده به گوش برسد.”