“نمی دانم چه می خواهم بگویمزبانم در دهان باز بسته ستدر تنگ قفس باز است و افسوسکه بال مرغ آوازم شکسته ستنمی دانم چه می خواهم بگویم...غمی در استخوانم می گدازدخیال ناشناسی آشنا رنگگهی می سوزدم گه می نوازدگهی در خاطرم می جوشد این وهمز رنگ آمیزی غمهای انبوهکه در رگهام جای خون روان استسیه داروی زهرآگین اندوهفغانی گرم وخون آلود و پردردفرو می پیچیدم در سینه تنگچو فریاد یکی دیوانه گنگکه می کوبد سر شوریده بر سنگسرشکی تلخ و شور از چشمه دلنهان در سینه می جوشد شب و روزچنان مار گرفتاری که ریزدشرنگ خشمش از نیش جگر سوزپریشان سایه ای آشفته آهنگز مغزم می تراود گیج و گمراهچو روح خوابگردی مات و مدهوشکه بی سامان به ره افتد شبانگاهدرون سینه ام دردی ست خونبارکه همچون گریه می گیرد گلویمغمی ‌آشفته دردی گریه آلودنمی دانم چه می خواهم بگویم”

هوشنگ ابتهاج

هوشنگ ابتهاج - “نمی دانم چه می خواهم بگویمزبانم در دهان...” 1

Similar quotes

“دست هایم را در باغچه می کارمسبز خواهم شد،می دانم،می دانم،می دانمو پرستوها در گودی انگشتان جوهری امتخم خواهند گذاشت”

فروغ فرخزاد
Read more

“ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من آسمان تو چه رنگ است امروزآفتابیست هوا یا گرفته است هنوزمن در این گوشه که از دنیا بیرونستو آسمانی به سرم نیستاز بهاران خبرم نیستآنچه می بینم دیوارستآه این سقف سیاهآنچنان نزدیکست که چو بر می کشم از سینه نفسنفسم را بر می گرداندره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی می ماندکور سویی ز چراغی رنجورقصه پرداز شب ظلمانیستنفسم می گیرد که هوا هم این جا زندانیستهر چه با من این جاست رنگ رخ باخته استآفتابی هرگز گوشه چشمی هم بر خاموشی این دخمه نیانداخته استهم در این گوشه خاموش فراموش شده که از دم سردش هر شمعی خاموش شدهیاد رنگینی در خاطرم گریه می انگیزد”

هوشنگ ابتهاج / سایه / Hushang Ebtehaj
Read more

“انسان در شادی و خرسندی به چه زیبائیهایی می رسد ! چگونه دلِ آدمی مالامال از عشق می شود! احساس می کنی که می خواهی تمامی ِ عشقت را به قلب ِ دیگری سرازیر کنی، می خواهی خر چخ در اطراف ِ توست انعکاس شادی و خنده باشد . و شادی ، چه مُسری است”

داستایوفسکی
Read more

“هیچ شکنجه ای برای یک لحظه تحمل ناپذیر نیست. اگر فقط اقتدار لحظه می بود و بس، اگر "همین حالا" بود، اگر فقط "همین حالا" چه رازها که در دل خاک مدفون نمی شد. اگر فقط "همین حالا" بود و نه بعد، هیچ کس جلاد دیگری نبود. ... این گذشته است که شب می خزد زیر شمدت. پشت می کنی می بینی روبروی توست. سر در بالش فرو می کنی می بینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد، دیگر نیست. اما "گذشته" در خموشی و ظلمت با توست ... ”

رضا قاسمی
Read more

“خداوندا، کفر نمی گویم، پریشانم. چه میخواهی تو از جانم. مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است. چه رنجی می کشد آنکس که انسان است واز احساس سرشار است ”

علی شریعتی
Read more