“بی ره رفتن، رموز میاندیشی برفیست که در تموز میاندیشی مردان جهان هزار عالم رفتند تو بر دو قدم، هنوز میاندیشی”
“ای در میان جانم و جان از تو بی خبر از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر از تو خبر به نام و نشان است خلق را وانگه همه به نام و نشان از تو بی خبر جویندگان گوهر دریای صنع تو در وادی یقین و گمان از تو بی خبر”
“خواهی که دلت محرم اسرار آید بی خود شود و لایق این کار آید برکش ز برون دو جهان دایره ای در دایره شو تا چه پدیدار آید”
“دختران شهر به روستا فکر می کنند دختران روستا در آرزوی شهر می میرند مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند کدام پل در کجای جهان شکسته است که هیچکس به خانه اش نمی رسد”
“دیوانه"یکی دیوانهای آتش برافروخت در آن هنگامه جانِ خویش را سوخت همه خاکسترش را باد میبُرد وجودش را جهان از یاد میبُرد تو همچون آتشی ای عشقِ جانسوز من آن دیوانهمردِ آتشافروز من آن دیوانهی آتشپرستم در این آتش خوشم تا زنده هستم بزن آتش به عود استخوانم که بوی عشق برخیزد ز جانم خوشم با اینچنین دیوانگیها که میخندم به آن فرزانگیها به غیر از مردن و از یاد رفتن غباری گشتن و بر باد رفتن در این عالم سرانجامی نداریم چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم لهیبی همچو آهِ تیرهروزان بساز ای عشق و جانم را بسوزان بیا آتش بزن خاکسترم کن مسام، در بوتهی هستی زرم کن”
“ای کاش که جای آرمیدن بودییا این ره دور را رسیدن بودیکاش از پی صد هزار سال از دل خاکچون سبزه امید بر دمیدن بودی”