“هیچ ملتی را نمی توان از میان برداشت مگر این که او عزم خود را جزم کرده باشد که خود را نابود کند”
“آدمی هرگز خود را پنهان نمی کند از نگاه خود اگر با دل در ریا نباشد. و آدمی مگر چند چشم محرم می شناسد تا بتواند خود را، روح خود را، بی پوشش و پرهیز در پرتو نگاهش بدارد؟چه بسا مردمانی که می آیند و میروند بی که از خیالشان بگذرد این موهبت نیز وجود داشته است، موهبتی که انسان نه بس بخواهد، بلکه احساس وجد کند از این که خودی ترین، که محرم ترین چشمان عالم در او می نگرد”
“ارسطو به اسکندر نوشت.بدان که روزگار با گردش خود همه چيز را کهنه کرده و محو مي کند، مگر چيزي را که در قلوب مردم است از خوبيها و بديهابنابراين بکوش که نيکوئي در حق ِ مردم نمائي تا نامت بخوبي براي ابد بماند”
“من نه آنچه را که او گفته بود بل آنچه را که خودم می خواستم بگویم می خواندم،-واژه هایی را می خواندم که اندیشه کودکانه خودم شکسته بسته می کوشید تا هجی کند. کتاب را هرگز کسی نمی خواند. در خلال کتابها ما خود را می خوانیم، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود. و آنان که دید عینی تری دارند بیشتر دچار پندارند. بزرگترین کتاب آن نیست که پیامش بسان تلگرامی روی نوار کاغذ، در مغز نقش می بندد، بل آنکه ضربه جانبخش وی زندگی های دیگری را بیدار کند و آتش خود را که از همه گون درخت مایه می گیرد از یکی به دیگری سرایت دهد و، پس از آنکه آتش سوزی درگرفت، از جنگلی به جنگل دیگر خیز بردارد.”
“میان همهی شیوههای پرورش عشق، همهی ابزارهای پراکنش این بلای مقدس، یکی از جملهی کارآترینها همین تندباد آشفتگی است که گاهی ما را فرا میگیرد. آنگاه، کار از کار گذشته است. به کسی که در آن هنگام با او خوشایم دل میبازیم. حتا نیازی نیست که تا آن زمان از او بیشتر از دیگران، یا حتا به همان اندازه، خوشمان آمده بوده باشد. تنها لازم است که گرایشمان به او منحصر شود. و این شرط زمانی تحقق مییابد که – هنگامی که از او محرومایم – به جای جستجوی خوشیهایی که لطف او به ما ارزانی میداشت یکباره نیازی بیتابانه به خود آنکس حس میکنیم. نیازی شگرف که قوانین این جهان، برآوردناش را محال و شفایش را دشوار میکنند. نیاز بیمعنی و دردناک تصاحب او”
“کتاب را هر گز کسی نمی خواند. در خلال کتابها ما خود را می خوانیم، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود. و آنان که دید عینی تری دارند بیشتر دچار پندارند. بزرگترین کتاب آن نیست که پیامش، بسان تلگرامی روی نوار کاغذ، در مغز نقش می بندد، بل آن که ضربه ی جانبخش وی زندگیهای دیگری را بیدار کند و آتش خود را که از همه گون درخت مایه میگیرد از یکی به دیگری سرایت دهد و، پس از آنکه اتش سوزی در گرفت، از جنگلی به جنگل دیگر خیز بردارد ...”
“به این نتیجه رسیده ام که هیچ اندیشه ای در این دنیا آنقدر خوب و خیر نیست که بتواند تلاشی تعصب آمیز برای به کرسی نشاندنِ آن اندیشه را توجیه کند. تنها امید نجات در جهانِ این دوران، تساهل و تسامح است ... این واقعیت جای بحث و فحص ندارد که هیتلر و همپالکی هایش درست مثل لنین و دار و دسته ی انقلابی اش، هیچ این نیات ویرانگرشان را پنهان نمی داشتند که می خواهند گروه های بزرگی از مردم را محدود کنند، و هیچ پنهان نمی داشتند که برای رسیدن به اهدافشان عزم جزم تعصب آلودی دارند و هیچ در قید هزینه ی آن هم نیستند. اگر بی اعتنایی، بی عملی و ضعف توجیه ناشدنیِ طرف های مقابلِ آنها نبود، حتماً می شد آنها را مهار کرد. تساهل و تسامح هرگز نباید به معنای تساهل و تسامح در برابر عدم تساهل و تسامح باشد. تحمل کردنِ آنهایی که آماده شده اند آزادی را محدود کنند یا حق زندگیِ کسان دیگر را بگیرند، حتی اگر توجیهش شریف ترین اهداف باشد، روا و جایز نیست”