“شريف ترين دلها دلي است كه انديشه ي آزار كسان درآن نباشد”
“مراقب افكارت باش كه عقایدت می شوند. مراقب عقایدت باش كه رفتارت می شوند.مراقب رفتارت باش كه عادت می شوند.مراقب عادتت باش كه شخصیت می شوند.مراقب شخصیتت باش كه سرنوشتت می شوند.”
“روزی ما دوباره كبوترهایمان را پیدا خواهیم كردو مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفتروزی كه كمترین سرودبوسه استو هر انسانبرای هر انسانبرادری ستروزی كه دیگر درهای خانه شان را نمی بندندقفل افسانه ایستو قلببرای زندگی بس استروزی كه معنای هر سخن دوست داشتن استتا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردیروزی كه آهنگ هر حرف، زندگی ستتا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرمروزی كه هر حرف ترانه ایستتا كمترین سرود بوسه باشدروزی كه تو بیایی، برای همیشه بیاییو مهربانی با زیبایی یكسان شودروزی كه ما دوباره برای كبوترهایمان دانه بریزیم ... و من آنروز را انتظار می كشمحتی روزیكه دیگرنباشم”
“دستانت را گرفتندو دهانت را خرد كردند به همین سادگی تمام شدی از من نخواه در مرگ تو غزل بنويسم كلماتم را بشويم آنطور كه خون لبهايت را شستند و خون لبهايت بند نمي آمد تو را شهيد نمي خوانم تو كشته ي تاريكي هستي كشته ي تاريكي اين شعر نيست چشمان كوچك توست كه در تاريكي ترسيده است در تنهايي گريه كرده اعتراف كرده است نميخواهم از تو فرشتهاي بسازم با بالهاي نامرئي تو نيز بي وفا بودي بی پروا می خندیدی گاهي دروغ مي گفتي تو فرشته نبودي اما آنكه سينه ات را سوخته به بهشت می رود با حوریان شیرین هماغوشی می کند با بزرگان محشور می شود تو بزرگ نبودي مال همين پائين شهر بودي اين شعر نيست خون دهان توست كه بند نمي آيد”
“نفسم گرفت ازين شب در اين حصار بشكندر اين حصار جادويي روزگار بشكنچو شقايق از دل سنگ برآر رايت خونبه جنون صلابت صخره ي كوهسار بشكنتو كه ترجمان صبحي به ترنم و ترانهلب زخم ديده بگشا صف انتظار بشكن... سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي؟تو خود آفتاب خود باش و طلسم كار بشكنبسراي تا كه هستي كه سرودن است بودنبه ترنمي دژ وحشت اين ديار بشكنشب غارت تتاران همه سو فكنده سايهتو به آذرخشي اين سايه ي ديوسار بشكنز برون كسي نيايد چو به ياري تو اينجاتو ز خويشتن برون آ سپه تتار بشكن”
“نگذار زخم هايت تو را به كسي كه نيستی تبديل كنند”