“ديگران را ببخش - نه به اين خاطر كه آنان سزاوار بخشايشند - زيرا كه تو شايسته ي آرامشي”

زرتشت

زرتشت - “ديگران را ببخش - نه به اين خاطر كه آنان سزاوار...” 1

Similar quotes

“روزی ما دوباره كبوترهایمان را پیدا خواهیم كردو مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفتروزی كه كمترین سرودبوسه استو هر انسانبرای هر انسانبرادری ستروزی كه دیگر درهای خانه شان را نمی بندندقفل افسانه ایستو قلببرای زندگی بس استروزی كه معنای هر سخن دوست داشتن استتا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردیروزی كه آهنگ هر حرف، زندگی ستتا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرمروزی كه هر حرف ترانه ایستتا كمترین سرود بوسه باشدروزی كه تو بیایی، برای همیشه بیاییو مهربانی با زیبایی یكسان شودروزی كه ما دوباره برای كبوترهایمان دانه بریزیم ... و من آنروز را انتظار می كشمحتی روزیكه دیگرنباشم”

احمد شاملو
Read more

“دستانت را گرفتندو دهانت را خرد كردند به همین سادگی تمام شدی از من نخواه در مرگ تو غزل بنويسم كلماتم را بشويم آنطور كه خون لبهايت را شستند و خون لبهايت بند نمي آمد تو را شهيد نمي خوانم تو كشته ي تاريكي هستي كشته ي تاريكي اين شعر نيست چشمان كوچك توست كه در تاريكي ترسيده است در تنهايي گريه كرده اعتراف كرده است نمي‌خواهم از تو فرشته‌اي بسازم با بالهاي نامرئي تو نيز بي وفا بودي بی پروا می خندیدی گاهي دروغ مي گفتي تو فرشته نبودي اما آنكه سينه ات را سوخته به بهشت می رود با حوریان شیرین هماغوشی می کند با بزرگان محشور می شود تو بزرگ نبودي مال همين پائين شهر بودي اين شعر نيست خون دهان توست كه بند نمي آيد”

الیاس علوی
Read more

“نفسم گرفت ازين شب در اين حصار بشكندر اين حصار جادويي روزگار بشكنچو شقايق از دل سنگ برآر رايت خونبه جنون صلابت صخره ي كوهسار بشكنتو كه ترجمان صبحي به ترنم و ترانهلب زخم ديده بگشا صف انتظار بشكن... سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي؟تو خود آفتاب خود باش و طلسم كار بشكنبسراي تا كه هستي كه سرودن است بودنبه ترنمي دژ وحشت اين ديار بشكنشب غارت تتاران همه سو فكنده سايهتو به آذرخشي اين سايه ي ديوسار بشكنز برون كسي نيايد چو به ياري تو اينجاتو ز خويشتن برون آ سپه تتار بشكن”

محمدرضا شفیعی کدکنی
Read more

“نگذار زخم هايت تو را به كسي كه نيستی تبديل كنند”

پائولو کوئلیو
Read more

“پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند كه مثل پرندگان راست راست مى چرخند در هوا سر ماه حقوق شان را مى گيرند پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند كه مرگ تو را نديدند كاش پر و بال شان در آتش آفتاب تير بسوزد ما با ذغال شان شعار خيابانى بنويسيم پس اين فرشتگان پيرشده جز جاسوسى ما به چه كارِ بدِ ديگرى مشغولند كه فرياد ما به گوش كسى نمى رسد”

شمس لنگرودی
Read more