“بیست وچهارم پاییز:دیروزبه دنیاآمدمعاشق شدم.دیروزودیروزبودکه من مردمبیست وپنجم پاییز:امروز زاده شدمظهرعاشق خواهم شدوغروب نخواهم مردتا...بیست وششم پاییز:که درمن زاده شویباتوهستم عشق پاییزی عشاقو....آنگاههرگزپاییزنخواهدشدبیژن نجدی”
“ستوان پرسید:چرا می دویدید؟مرتضی گفت:واسه این که صدای پاهام پشت سرم بود..خوشم می آمد.سالها بود که اونطوری جلوی خودم راه نرفته بودم.تازه مگر چند قدم دویدم.شاید از مثلا میز شما تا اون پنجره.این که اسمش دویدن نیس...هس؟”
“کو دکان ماجهان تلخ نمی شودباشمشیرتلخ نمی شود با شلیک و فریادو مشتتلخی جهان گلوی گوزن نیست و دندان پلنگ ومرگ ماهی در حلق مرغان ما هی خوارمصیبت نیست تلخ عروسک هائی ست باشکم پر از تی-ان -تی که بر ویتنام ریخت بر کوچه باغ های فلسطین و مصیبت شادمانی کو دکان ما ست که دیده اند عروسکی بر خاک دویده اند با هلهله و لبخند”
“مرا دفنِ سراشیبها کنید که تنهانمی از باران به من رسد اماسیلابه اش از سر گذر کندمثل عمری که داشتم”
“کاش تمام می شد جهاندر کلمه ایو دوباره می شکفتدر کلامیکاشجهانبا شعرخاموش و روشن می شد”
“اگر که از کلمات می نوشیدیمچنانکه از چشمه ایو از کلمات می خوردیمچون نان گندمو با کلمات می زیستیم شاید هرگز نمی مردیم”
“مرگ سفید استچون کاغذو خستگی و تنهایی مرا می نوشد”