“من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم صد بار توبه کردم و ديگر نمیکنم باغ بهشت و سايه طوبی و قصر و حور با خاک کوی "دوست" برابر نمیکنم ”
“فراموشي را بستاييم ؛چرا كه مارا پس از مرگ نزديك ترين دوست زنده نگه ميدارد ،و فراموشي را با دردناك ترين نفرت ها بياميزيم ؛زيرا انسان دوستانش را فراموش ميكند،و رنگ مهربان نگاه يك رهگذر را .... كتاب :بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم”
“به سه چيز تکيه نکن ، غرور، دروغ و عشق. آدم با غرور مي تازد، با دروغ مي بازد و با عشق مي ميرد”
“وینسنت همسری دارد به نام هلنا. او یونانی است و موهای بلندی دارد. رنگشان کردهاست. میخواستم مبادی آداب باشم و نگویم که رنگشان کردهاست اما فکر نمیکنم برایش اهمیتی داشته باشد اگر دیگران هم بدانند رنگ موهایش طبیعی نیست. حالا هم که ریشهی موها خودشان را نشان دادهاند دیگر قیافهاش کاملا شبیه کسی شده که موهایش را رنگ کرده. چه میشد اگر من و او دوستان صمیمی بودیم. چه میشد اگر لباسهایش را به من قرض میداد و میگفت، این به تو بیشتر میآد، پیشت بمونه. چه میشد اگر در میان اشک و آه مرا صدا میزد و من میآمدم آنجا و او را در آشپزخانه دلداری میدادم و وینسنت میخواست بیاید توی آشپزخانه و ما میگفتیم نیا تو. حرفها زنونهاس! چنین صحنهای را در تلویزیون دیدهام. دو تا زن داشتند دربارهی لباسهای زیر گمشده حرف میزدند و یک مرد میخواست بیاید تو و آنها گفتند نیا تو. حرفها زنونهاس. یک دلیل اینکه من و هلنا هیچوقت دوستان صمیمی نخواهیم شد این است که او قدش دوبرابر من است. اکثر مردم دوست دارند با آدمهایی که همقد و اندازهی خودشان باشند دوست شوند، چون اینطوری گردنشان اذیت نمیشود. البته اگر بحث عشق و عاشقی در میان باشد موضوع فرق میکند چون در آن حالت تفاوت سایز خیلی هم به نظر طرفین جذاب میرسد. معنیاش این است که من همهجوره با تو کنار میآیم..”
“و امیر پس از رفتن ایشان عبدالرزاق را گفت: "چه می گویی؟ شرابی چند پیلپا (نوعی ساغر شراب بسیار بزرگ) بخوریم؟" گفت: "روزی چنین و خداوند شادکام و خداوندزاده بر مراد برفته با وزیر و اعیان و با این همه هریسه (نوعی خوراک)ی خورده، شراب کدام روز را داریم؟" امیر گفت: "بی تکلف باید که به دشت آییم و شراب به باغ پبروزی (نام باغی ست) خوریم." و بسیار شراب آوردند در ساعت... . امیر گفت: "عدل نگه دارید و ساتگین (قدح بزرگ)ها برابر کنید تا ستم نرود." پس روان کردند ساتگینی هر یک نیم من، و نشاط بالا گرفت و مطربان آواز برآوردند. بوالحسن پنج بخورد و به ششم سپر بیفکند، به ساتگین هفتم از عقل بشد و به هشتم قذفش افتاد (بالا آورد) و فراشان بکشیدندش. بوالعلاء طبیب در پنجم سر پیش کرد و ببردندش. خلیل داود ده بخورد و سیاه بیروز (نام یه بابایی) نه. هر دو را به کوی دیلمان بردند. بونعیم دوازده بخورد و بگریخت و داود میمندی مستان افتاد و مطربان و مضحکان (دلقکها) همه مست شدند و بگریختند. ماند سلطان و خواجه عبدالرزاق، و خواجه هژده بخورد و خدمت کرد رفتن را و با امیر گفت: "بس؛ که اگر بیش از این دهند، ادب و خرد از بنده دور کند." امیر بخندید و دستوری (اجازه) داد و برخاست (خواجه) و به ادب بازگشت. و امیر پس از می خورد به نشاط و بیست و هفت ساتگین نیم منی تمام شد. برخاست و آب و تشت خواست و مصلای نماز (جانماز)، و دهان بشست و نماز پیشین (ظهر) بکرد و نماز دیگر (عصر) کرد و چنان می نمود که گفتی شراب نخورده است و این همه به چشم و دیدار من بود - که بوالفضلم(بیهقی) – و امیر به پیل نشست و به کوشک رفت.”
“يك بار ، يك بار ، و فقط يك بار مي توان عاشق شد . عاشق زن ، عاشق مرد ، عاشق انديشه ، عاشق وطن ، عاشق خدا ، عاشق عشق .... يك بار ،فقط يك بار . بار دوم ديگر خبري از جنس اصل نيست”