“هيچ دليلي وجود ندارد كه عاشقت نباشم؛ اين همه دوري؟ اين همه راه؟نمي فهمم...”

عباس معروفی

Explore This Quote Further

Quote by عباس معروفی: “هيچ دليلي وجود ندارد كه عاشقت نباشم؛ اين همه دور… - Image 1

Similar quotes

“شب‌ها در پارک راه می‌روم و به عکس ماه در آب سلام می‌کنم. تاريکی از سوت می‌ترسد. سوت می‌زنم و خوشبختم.”


“می‌دانی؟ می‌دانی از وقتی دلبسته‌ات شده‌امهمه‌جا بوی پرتقال و بهشت می‌دهدهرچه می‌كنم چهار خط برای تو بنويسممی‌بينم واژه‌ها خاک بر سر شده‌اندهرچه می‌كنم چهار قدم بيايمتا به دست‌هایت برسم زانوهایم می‌خمدنه اينكه فكر كنی خسته‌امنه اينكه تاب راه رفتن نداشته باشمنه٬ تا آخرش همين استنگاهت به لرزه‌ام می‌اندازد”


“خبرهای سوخته!چقدر می‌ترسم!از اين که بايدتو را به سوی گذشت زمانبدرقه کنممی‌ترسم..._خبرها همه‌ تكراری‌ عكس‌ها همه...تیترها...یك‌ نفر را بارها اعدام‌ كرده‌ اندو باز او راپای‌ جوخه‌ی دار می‌برندمااعلامیه‌ می‌نويسیم‌و هر چه‌ امضا‌دست‌مان‌ به‌ جایی‌ امضاها همه......دست‌های تو اماهرگز تکرار نمی‌شودبانوی من! چشم‌هات را ببندو دست‌هام را بگيرشايد از لای کتاببيرون آمدمشايدباز خنديدم در آغوش تو._معذرت می‌خواهمکه عاشقت نبودمروزها و ماه‌ها و سال‌هامعذرت می‌خواهم.می‌بوسمت، و می‌بوسمتيک بار قبل از اين‌که به خواب روممی‌بوسمتيک‌بار وقتی به خواب رفتم._سقوط، سقوط، سقوطدر لابلای خبرهامدام هواپيما سقوط می‌کندنان سقوط می‌کندخدا سقوط می‌کندسقف سقوط آنهمه آدم......تنها منم که در خواب تلخ تو زنده می‌شوم.اگر قرار باشدهزار بار زندگی کنمهر هزار بار منمال تو_توفان بودروزنامه در باد می‌سوختو من خبرهای سوخته رادر ميان شعله‌ها برای تو می‌خواندممی‌دانمتاريخ سرزمينم را می‌دانیعشق من!از خودم بگويم؟اول دست‌هات را جوهری کنبعد بيا سراغ تنمبعد هم ببيندست‌هات را به کجای تنم کشيده‌ای._تب و لرز تمام نمی‌شودکنار پنجره‌ی برفی می‌نشينمو اين بستنی رامزه مزه می‌کنميک نگاه به تويک قاشق بستنی...آب می‌شود.حتا موهام می‌خندندوقتی با تو حرف می‌زنمآقای من!حتا وقتی بگويم "نمی‌دانم"عشق توست که قورت می‌دهم._تو باران تنم کنو مرا زير پر چشم‌هات بگيرقطره قطرهتو را گريه می‌کنم.می‌خواهی بروملباس‌های خدا را برات بدزدم؟”


“امروز كشف مهمي كردم. اين كشف محصول سه ماه تفكر تامل و مراقبه است. من به طرز غريبي كه اين كلمات هرزه نمي توانند بگويند چه قدر از اين كشف هيجان زده ام. آنقدر كه دلم مي خواهد بروم بالاي ساختمان و فرياد بكشم. من امروز دريافتم كه سرانجام همه بي گمان همه و بدون هيچ استثنايي خواهيم مرد. من امروز اين واقعيت را اين يقين يگانه و يكتا را كه بي ترديد و تا صد سال ديگر هيچ اثري از ما نخواهد بود از عمق جان دريافتم. من از اين حقيقت از اين عدالت محض از اين تنها عدالت مطلق هستي كه هيچ عدالتي به وضوح و شفافيت و شكوه و قطعيت و معناداري آن نيست از اين كه تنها تا صد سال فقط تا صد سال ديگر حتي يك نفر از ما شش ميليارد آدمي كه حالا مثل كرم روي اين تل خاكي در هم مي لوليم وجود نخواهيم داشت به طرز به شدت شكرآوري خوش حالم...”


“من نمي دانم _ و همين درد مرا سخت مي آزارد_ كه چرا انسان اين دانا اين پيغمبر :در تكاپوهايش _چيزي از معجزه آن سو تر_ ره نبرده ست به اعجاز محبت چه دليلي دارد؟ * چه دليلي دارد كه هنوز مهرباني را نشناخته است؟ و نمي داند در يك لبخند !چه شگفتي هايي پنهان است * من بر آنم كه درين دنيا _خوب بودن _به خدا سهل ترين كارست و نمي دانم كه چرا انسان تا اين حد با خوبي .بيگانه است !و همين درد مرا سخت مي آزارد”


“آدم بدون عشق نمي تواند زندگاني كند. اين را من مي دانم، اين را نه از كسي شنيده ام و نه در جايي ديده ام تا به يادم مانده باشد. اين را از وجود خودم، با وجود خودم، از عمري كه تباه كرده ام فهميده ام. نه ! آدم بدون عشق نمي تواند زندگاني كند”