“هرگز گمان نمی‏بردم واژه‏هایی که در نوجوانی، در کتابی قدیمی از نویسنده‏ای یونانی خوانده بودم چنین ژرف، در زیستن و نوشتن، برای من معنا شوند: خوشا آن کس که جهان را در دقایق مرگ‏بار آن زیستاز مقدمه‏ کتاب امید بازیافته: سینمای آندری تارکوفسکی”

بابک احمدی

بابک احمدی - “هرگز گمان نمی‏بردم واژه‏هایی که در...” 1

Similar quotes

“کتاب را هر گز کسی نمی خواند. در خلال کتابها ما خود را می خوانیم، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود. و آنان که دید عینی تری دارند بیشتر دچار پندارند. بزرگترین کتاب آن نیست که پیامش، بسان تلگرامی روی نوار کاغذ، در مغز نقش می بندد، بل آن که ضربه ی جانبخش وی زندگیهای دیگری را بیدار کند و آتش خود را که از همه گون درخت مایه میگیرد از یکی به دیگری سرایت دهد و، پس از آنکه اتش سوزی در گرفت، از جنگلی به جنگل دیگر خیز بردارد ...”

.سفر درونی - رومن رولان
Read more

“صدای پاشنه های کفشتان در پیاده رو مرا به فکر راه هایی که نپیموده ام، راه هایی که به سان ِ شاخه های درخت پر از رشته های فرعی اند، می اندازد. شما در من وسوسه های دوران نوجوانی ام را بیدار کرده اید. من زندگی را در برابرم همچون درختی تصور می کردم. در آن هنگام آن را درخت امکانات می نامیدم. تنها در لحظه های کوتاه زندگی را این چنین می بینیم. سپس زندگی همچون راهی نمایان می شود که یک بار برای همیشه تحمیل شده است. همچون تونلی که از آن نمی توان بیرون رفت. با این همه جلوه ی درخت در ذهن ما همچون حسرت گذشته محو ناشدنی باقی می ماند...”

Kundera Milan
Read more

“ریسمان گم شد. هزارتو هم. حالا حتی نمی دانیم ما را هزارتویی، کیهانی پنهانی یا برزخ آشوبی در برگرفته است. وظیفه ی مقدس ماست که باور کنیم هزارتویی و ریسمانی هست. ما هرگز به آن ریسمان برخورد نخواهیم کرد. شاید آن را در اعمال مذهبی می یابیم و از دست می دهیم. یا در عروض، یا در رویایی، یا در واژه هایی که آن را فلسفه می نامیم یا در خوشبختی ساده ی ناب.”

خورخه لوییس بورخس
Read more

“به نام بخشنده بزگ داور بر حق به نام خداوند ایثار و انصافخارم اگر از خاری خارم تو مپنداریدانم که مرا با گل یکجا تو نگهداریگل راتوبه آن گوئی کزعشق معطرشدآن گل که فقط گل بود درحادثه پرپرشدسودای تورا دارم من از دل و از جانمگفتند که پیدا شو دیدند که پنهانمگفتند که پیدا کن خود را و تو را با همگفتم که پیدا هست در هر نفسس آدمپیداست و من پنهان من در تن واو در جانیک آن نظری کردم در خود گذری کردمدیدم که نه در دوری نزدیک تر از نوریدر راه عبور از تو من این همه دور از تویک عمر نیاندیشم هیهات تو در خویشمچشم است که بینا نیست در عشق که اینها نیست”

مسعود فردمنش
Read more

“او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شرمده بودم یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجماز بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم ”

محمدعلی بهمنی
Read more