“چيست اين باران كه دلخواه من است ؟زير چتر او روانم روشن است .چشم دل وا مي كنم قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :در فضا،همچو من در چاه تنهائي رها،مي زند در موج حيرت دست و پا،خود نمي داند كه مي افتد كجا !در زمين،همزباناني ظريف و نازنين،مي دهند از مهرباني جا به هم،تا بپيوندند چون دريا به هم !قطره ها چشم انتظاران هم اند،چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .هر حبابي، ديدهاي در جستجوست،چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»مي كنند از عشق هم قالب تهي اي خوشا با مهر ورزان همرهي !با تب تنهائي جانكاه خويش، زير باران مي سپارم راه خويش.سيل غم در سينه غوغا مي كند،قطره دل ميل دريا مي كند،قطره تنها كجا، دريا كجا،دور ماندم از رفيقان تا كجا!همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !شايد از اين تيرگي ها بگذريم .ره به سوي روشنائي ها بريم .مي روم، شايد كسي پيدا شود،بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟”

فريدون مشيری

فريدون مشيری - “چيست اين باران كه دلخواه من است ؟زير چتر...” 1

Similar quotes

“دسته بندي انسانها از ديد دكتر علي شريعتيدسته اولوقتي هستند هستند، وقتي كه نيستند هم نيستند.عمده آدمها حضورشان به فيزيك است. تنها با لمس ابعاد جسماني آن¬هاست كه قابل فهم مي¬شوند. بنابراين اينان تنها هويت جسمي دارند.دسته دومآنان كه وقتي هستند نيستند، وقتي كه نيستند هم نيستند.مردگاني متحرك در جهان. خودفروختگاني كه هويتشان را به ازاي چيزي فاني واگذاشته¬اند. بي¬شخصيت اند و بي اعتبار. هرگز به چشم نمي¬آيند. مرده و زنده شان يكي است. دسته سومآنان كه وقتي هستند هستند، وقتي نيستند هم هستندآدم هاي معتبر و با شخصيت. كساني كه در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودشان هم تاثيرشان را مي گذارند. كساني كه همواره به خاطر ما مي¬مانند. دوسشان داريم و برايشان ارزش و احترام قائليم.دسته ي چهارمآناني كه وقتي هستند نيستند، وقتي كه نيستند هستند.شگفت انگيزترين آدم ها در زمان بودنشان چنان قدرتمند و باشكوه اند كه ما نمي توانيم حضورشان را دريابيم، اما وقتي كه از پيش ما مي روند نرم نرم آهسته آهسته درك مي كنيم. باز مي شناسيم. مي فهميم كه آنان چه بودند. چه مي گفتند و چه مي خواستند. ما هميشه عاشق اين آدم ها هستيم. هزار حرف داريم برايشان. اما وقتي در برابرشان قرار مي گيريم قفل بر زبانمان مي زنند. اختيار از ما سلب مي شود. سكوت مي كنيم و غرقه در حضور آنان مست مي شويم و درست در زماني كه مي روند يادمان مي آيد كه چه حرف ها داشتيم و نگفتيم. شايد تعداد اين ها در زندگي هر كدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.”

دكتر علي شريعتـــي
Read more

“جهان راهمين جا نگه داركمي جلوترمن آن طرف امروز پياده مي شوم كمي نزديك به پنجشنبه نگهداركسي از سايه هاي هر چه ناپيدا مي آيداز آنطرف كودكيو نزديك پنجشنبه به راه بعد از امروز مي افتدكمي نزديك به پنجشنبه نگهدارتو همان آشناترين صداي اين حدوديكه مرا ميان مكث سفربه كودك ترين سايه ها مي بريبا دلم كه هواي باغ كرده استبا دلم كه پي چند قدم شب زير ماه مي گرددو مرامي نشيند مينشينم و از يادمي روممي نشينم و دنيا را فكر مي كنمآشناترين صداي اين حدود پنجشنبه كنار غربت راه و مسافران چشمخيس دارم به ابتداي سفر مي رومبه انتهاي هر چه در پيش رو مي رسم گوش مي كني ؟مي خواهم از كنار همين پنجشنبه حرفي بزنمحالا كه دارم از يادمي رومدارم سكوت مي شوممي خواهم آشناترين صداي اين حدود تازه شومگوش مي كني؟پيش روي سفر بالاي نزديك پنجشنبه برف گرفته است پيش روي سفرتا نه اين همه ناپيدا تنها منم كه آشناترين صداي اين حدودم تنها منم كه آشناترين صداي هر حدودم حالا هر چه باران است ، در من برف مي شود هر چه درياست ، در من آبيحالا هر چه پيري است ، در من كودكهر چه ناپيدا ، در من پيداحالا هر چه هر روز و بعد از اين هر چه پيش رو منم كه از ياد مي روم ، آغاز مي شوم و پنجشنبه نزديك من است جهان را همينجا نگهدار من پياده مي شوم”

هيوا مسيح
Read more

“شوربختي مرد در اين است كه سن خود را نمي بيند. جسمش پير مي شود اما تمنايش همچنان جوان مي ماند. زن، هستي اش با زمان گره خورده. آن ساعت دروني كه نظم مي دهد به چرخه زايمان، آن عقربه كه در لحظه اي مقرر مي ايستد روي ساعت يائسگي، اينها همه پاي زن را از راه مي برد روي زمين سخت واقعيت. هر روز كه مي ايستد در برابر آينه تا خطي بكشد به چشم يا سرخي بدهد به لب، تصوير رو به رو خيره اش مي كند به رد پاي زمان كه ذره ذره چين مي دهد به پوست. اما مرد، پايش لب گور هم كه باشد چشمش كه بيفتد به دختري زيبا، جواني او را مي بيند اما زانوان خميده و عصاي خود را نه.”

رضا قاسمی
Read more

“ما مثل بچّه اي هستيم که پدرش دست او را گرفته است تا به جايي ببرد و در طول مسير از بازاري عبور مي کنند . بچّه جلب ويترين مغازه ها مي شود و دست پدر را رها مي کند و در بازار گم مي شود و وقتي متوجّه مي شود که ديگر پدر را نمي بيند ، گمان مي کند پدرش گم شده است ، در حالي که در واقع خودش گم شده است . انبياء و اولياء پدران خلقند و دست خلايق را مي گيرند تا آنها را به سلامت از بازار دنيا عبور دهند . غالب خلايق جلب متاعهاي دنيا شده اند و دست پدر را رها کرده و در بازار دنيا گم شده اند . امام زمــــان ( ع ) گم و غائب نشده است ، ما گم و محجـــوب گشته ايم .”

حاج ميرزا اسماعيل دولابي
Read more

“وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،نگفتم : عزيزم ، اين كار را نكن .نگفتم : برگردو يك بار ديگر به من فرصت بده .وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه ،رويم را برگرداندم.حالا او رفتهو منتمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.نگفتم : عزيزم متاسفم ،چون من هم مقّصر بودم.نگفتم : اختلاف ها را كنار بگذاريم ،چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداري و مهلت است.گفتم : اگر راهت را انتخاب كرده اي ،من آن را سد نخواهم كرد.حالا او رفتهو منتمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.او را در آغوش نگرفتم و اشك هايش را پاك نكردمنگفتم : اگر تو نباشي زندگي ام بي معني خواهد بود.فكر مي كردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد.اما حالا ، تنها كاري كه مي كنمگوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم.نگفتم :باراني ات را درآر...قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم.نگفتم :جاده بيرون خانهطولاني و خلوت و بي انتهاست.گفتم : خدانگهدار ، موفق باشي ، خدا به همراهت .او رفتو مرا تنها گذاشتتا با تمام چيزهايي كه نگفتم ، زندگي كنم.”

شل سیلوراستاین
Read more