“من اهل رقصیدن نبودماما...آن شبنه فقط می رقصیدمبلکهخود رقص بودم”
“او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شرمده بودم یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجماز بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم ”
“دموکراسی می گوید:«رفیق، حرفت را خودت بزن، نانت را من می خورم!» مارکسیسم می گوید:«رفیق، نانت را خودت بخور، حرفت را من می زنم!» فاشیسم می گوید: :«رفیق، نانت را من می خورم، حرفت را هم من می زنم و تو فقط برای من کف بزن!» اسلام حقیقی می گوید: : « نانت را خودت بخور، حرفت را هم خودت بزن و من فقط برای اینم که تو به این حق برسی. » اسلام دروغین می گوید:« تو نانت را بیاور به ما بده و ما قسمتی از آن را جلوی تو می اندازیم، و حرف بزن، امّا آن حرفی را که ما می گوییم.» ”
“ذهن های ما توسط قانون تاثیر معکوس اداره می شود . ما با همان چیزی برخورد می کنیم که بسیار زیاد مراقب هستیم به آن برنخوریم ، زیرا آگاهی ما فقط روی آن متمرکز می شود .”
“دلم برای خودم تنگ می شود اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم کسی که حرف دلش را نگفت من بودم دلم برای خودم تنگ می شود آریهمیشه بی خبر از حال خویشتن بودم نشد جواب بگیرم سلام هایم را هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم”
“هيچ كس در خانواده ی ما لب ندارد.دست كم در رگ چينی من چنين است.فقط من هستمكه لب دارم،آن هم چه لبی.لب هايی كه آنقدر گنده است كه راه نفسم را بند می آورد.هر كدام ازعكس های يادگاری خانوادگی مان را كه نگاه كنيد،برادرها و خواهرم را می بينيد كه لبخندمی زنند.چشم ندارند فقط شكافی نازك.لب هم ندارند فقط دندان.غير از من كه چشم های درشتورقلنبيده دارم كه نمی بينيد شان.چون عينك دسته شاخی پروانه ای زده ام.دهانم راهم بسته ام كه لب هايم گنده به نظر نرسد.مادرم می گويد:"كاری از".دستت بر نمی آيد.لب های پدر اهل هاوايی ات را به ارث برده ایكاش موسيقی آن ها را ياد می گرفتم.كاش ترانه های هاوايی را بلد بودم نه مثل عموهايم كه هر وقت مست می شدند، زير لبی زمزمه كنم.كاش می توانستم موقع رقصپاهايم را چنان تا كنم كه معلم رقص هولا به پشت پايم نزند.كاش می توانستم با دست هايمقصه بگويم و با كپل های لرزان جزيره را بجنبانم، آن وقت دلم نمی سوخت.اما چيزی.كه از بابام به من رسيد همين لب های بی قواره ی گنده استبرادرم بوزی می گويد:"لب يوپه په."حتی عكس های مجله ی"نشنال جئوگرافيك"را.نشانم می دهد كه زن هايی كه همه چيزشان معلوم است توی لب شان بشقاب و نعلبكی كرده اند".می گويم:"اولاٌ كه يوپه په نيستند.اوبانگی هستند".می گويد:"چه فرقی می كند؟ هر دو يكی هستند.تمرين و ورزش را آغاز می كنيمهر روز صبح كه بيدار می شوم لب هايم را محكم به هم فشار می دهم كه خيلی گنده نشود.بعد به برادرم بنجی كمك می كنم كه بينی اش از جا در نرود.می گويم:"بينی ات را اينطور بگير وسط انگشت هايت تا پخ نشود.اگر بينی درست و حسابی و خوشگل می خواهی بهتر است".به حرف من گوش كنی.نمی داند باور كند يا باور نكند.اما می ترسد که ادامه ندهداز عكاس مدرسه می خواهم لب مرا پاك كند.دوست دخترم به من می گويد كه اومی تواند همه چيز را پاك كند.فقط از آدم مي پرسد چطور؟ چرا و چطورش.را نمی دانم.می گويد:"لب های توكه خيلی قشنگ است!"اما به هر حال كار خودش را می كندبا عكس به خانه می روم.می دانم آن را را كجا بگذارم.توی هال كه همه سر راه دست شويیو حمام از آن رد می شوند.همان جايی كه لب های قبلی ام آويزان بود.می خواهم بدهم ازروی اين عكس پنجاه تا چاپ كنند و برای عمه و خاله و دايی و زن دايی بفرستم و برای.يادگاری به دوستانم بدهموقتی نفس بريده و تب آلود به خانه می رسم، عكس را در هوا تكان"می دهم.مادرم نگاهی می كند و می گويد:"ماهلانی سر لب هايت چه بلايی آمده؟"می گويم:"چيزی نشده.نمی خواهی عكس مرا قاب بگيری؟”