“تو يا می‌توانی عاشقش بشوی يا اگر مثل من جای عشق‌ات ساب رفته است فقط می‌توانی خيره ‌شوی به آن بناگوش ظريف؛ به خواب موها پشت لاله‌ی گوش؛ و آرام، با صدايی که انگار از تهِ يک سردابِِ ظلمانی می‌آيد، بگويی: «تو فشار را اندازه نگير جيگر، خسته می‌شی» و اين را طوری بگويی که انگار داری يکی از اوراد قديمی را مي‌خوانی. همان وردی که بره‌ها می‌خوانند وقتی به پيشاني‌شان حنا می‌بندند تا بعد ببرندشان به قربانگاه. همان وردی که من هميشه می‌خوانم. چون هميشه هی تکه‌ای از مرا می‌برند و می‌اندازند جلوی سگ. چون هميشه چيزی در من هست که اضافی‌ست. مطلقاٌ اضافی”

رضا قاسمي

Explore This Quote Further

Quote by رضا قاسمي: “تو يا می‌توانی عاشقش بشوی يا اگر مثل من جای عشق‌… - Image 1

Similar quotes

“تو حق داری برنارد که خودویرانگر بنامیم اما من حق ندارم به کسی بگویم که اگر هماره برخلاف مصلحت خویش عمل میکنم از آن روست که من خودم نیستم.که این لگدها که دائم به بخت خویش میزنم لگدهایی ست که دارم به سایه ام میزنم.سایه ای که مرا بیرون کرده و سال هاست غاصبانه به جای من نشسته است.”


“به نام بخشنده بزگ داور بر حق به نام خداوند ایثار و انصافخارم اگر از خاری خارم تو مپنداریدانم که مرا با گل یکجا تو نگهداریگل راتوبه آن گوئی کزعشق معطرشدآن گل که فقط گل بود درحادثه پرپرشدسودای تورا دارم من از دل و از جانمگفتند که پیدا شو دیدند که پنهانمگفتند که پیدا کن خود را و تو را با همگفتم که پیدا هست در هر نفسس آدمپیداست و من پنهان من در تن واو در جانیک آن نظری کردم در خود گذری کردمدیدم که نه در دوری نزدیک تر از نوریدر راه عبور از تو من این همه دور از تویک عمر نیاندیشم هیهات تو در خویشمچشم است که بینا نیست در عشق که اینها نیست”


“تو همانی که دلم لک زده لبخندش رااو که هرگز نتوان یافت همانندش رامنم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کردغزل و عاطفه و روح هنرمندش رااز رقیبان کمین کرده عقب می‌ماندهر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را!مثل آن خواب بعید است ببیند دیگرهر که تعریف کند خواب خوشایندش را…مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسدمادرم تاب ندارد غم فرزندش راعشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به توبه تو اصرار نکرده است فرآیندش راقلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشتمشکل از توست اگر پس زده پیوندش راحفظ کن این غزلم را که به زودی شایدبفرستند رفیقان به تو این بندش را :«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمرلای موهای تو گم کرد خداوندش را”


“چقدر و چند ازين پرنده ها بغلت داري بپروازان همه را من آمده ام آماده ام از آسمان کاغذ خالي ميبارد آغشته کردي آغشته مرا به خون خود بپروازان حالا کاشکاش آمد کلاغ هاي جهان نيستند و آسمان ميباراند روح تو را بر روي من چقدر و چند ببينم و هيچ گاه سير نشوم مي آمده اي انگار با غنچه ها از گوش هايت هر چه با چشم هايم تو را بخورم سير نميشوم بسيرانم بگو بپرانُنُدم و دور تو چرخانُنُدم و دامن هايت را به تکان بريزانم من ـ ميوه هايم را که پيش مرگ تو باشم که بوي گردن آهو را بپيچانم به جانم که پيشِ پيش مرگ تو باشم ب ي شکسته با الفِ قد تو ميرقصد حالا همه کلمه آن تو ميان من بالاي ما از شعرتمرکز نشئه ”


“سکوت کرده امنگاه می کنمو می شمارم قدم هایت را که این گونه آرام تو را از من دور می کنندمی شمارم زمان را که این گونه آسان تو را از من می گیردمی دانم زمانی که محو شوی گریه خواهم کردو خواهم شمارد که چند روز به نامت گذشتراستی یادت هست وقتی آمدی راه را گم کرده بودی؟”


“آشفتگي من از اين نيست که تو به من دروغ گفته اي، از اين آشفته ام که ديگر نميتوانم تو را باور کنم. ”