“فردوسي: آنها كه بر تختِ بخت مينشستند، رخت بر تختهي واپسين نهادند، سر به چهار خشت خام. نه از خشم ياد ميآوردند و نه موري فرمان ميرانند! بنگريد در خفتگانِ خاك - كه خاك در چشم بختِ بيدار ميكنند![ ديباچه نوين شاهنامه ]”
“در این سرای بی كسی كسی به در نمی زندبه دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند یكی زشب گرفتگان چراغ بر نمی كندكسی به كوچه سار شب در سحر نمی زندنشسته ام در انتظار این غبار بی سوار دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زنددل خراب من دگر خراب تر نمی شودكه خنجر غمت از این خراب تر نمی زند گذر گهی است پر ستم كه اندرو به غیر غم یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زندچه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند”
“اسلام منطقی تر و جدی تر از آن است که به آنچه در زندگی بی ثمر است و بر روی اذهان بی اثر، در آخرت پاداش دهد و عملی که نه برای خلق خدمتی باشد و نه برای خود، اصلاحی، ثواب داشته باشد.”
“نفرزندانتان از آنِ شما نیستند! آنها پسران و دخترانی هستندکه از خودشیفتگی زندگی، جان گرفتهاند. آنها به وسیله شما، و نه از شما شکل میگیرند، گرچه درکنار شما آسودهاند اما در تملک شما نیستند. شما مجازید که عشق خود را به ایشان هدیه کنید، نه افکارتان را، که آنها خود فکورند.”
“از هر ليواني كه آب نوشيدمطعم لبان تـو و پاييـزيكه تـو در آن به جا ماندي به يادم بودفراموشي پس از فراموشيامّـاچرا طعم لبان تـو و پاييـزي كه تـو در آن گـم شدي در خانه مانده بودما سرانجام توانستيمپاييــز را از تقويم جدا كنيمامّـاطعم لبان تـو بر همهي ليوانها و بشقابهاحك شده بودليوانها و بشقابها را از خانه بيرون بردمكنار گندمها دفن كردمتـو در آستانهي در ايستاده بوديتـو در محاصرهي ليوانها و بشقابها مانده بوديگيسوان تـو سفيدامّـالبان تـو هنوز جوان بود”
“آدم بدون عشق نمي تواند زندگاني كند. اين را من مي دانم، اين را نه از كسي شنيده ام و نه در جايي ديده ام تا به يادم مانده باشد. اين را از وجود خودم، با وجود خودم، از عمري كه تباه كرده ام فهميده ام. نه ! آدم بدون عشق نمي تواند زندگاني كند”