“نهان کرد دیوانه در جیب سنگییکی را به سر کوفت روزی بمعبرشد ازرنج رنجور و از درد نالانبپیچید وگردید چون مار چنبردویدند جمعی پی داد خواهیدریدند دیوانه را جامه در برکشیدند و بردندشان سوی قاضیکه این یک ستمدیده بود آن ستمگرز دیوانه وقصه ی سر شکستن بسی یاوه گفتند هر یک به محضربگفتا همان سنگ بر سر زنیدشجز این نیست بد کار را مزد وکیفربخندید دیوانه زان دیو راییکه نفرین بر این قاضی و حکم و دفترکسی میزند لاف بسیار دانیکه دارد سری از سر من تهی ترگر اینانند با عقل و رایان گیتیز دیوانگانش چه امید دیگرنشستند وتدبیر کردند با همکه کوبند با سنگ دیوانه را سر”
“این داستان من است برای هر کسی که دوست دارد بداند چگونه دیوانه شدم :در روزهای بسیار دور و پیش از آنکه بسیاری از خدایان متولد شوند، از خواب عمیقی بر خواستمو در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بود فریاد بر آورد :ای مردم ! این مرد دیوانه است !سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسه زد و این براینخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم در محبت خورشید ملتهب شد و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی در حالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات و درون ما آگاه شوند،می کوشند تا ما را به بندگی کشند امانباید برای نجاتم بسیار مفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد !ا”
“در اتاق مُتل، انجیل را باز کردم و به دنبال داستانهایی که از نابودیهای بزرگ سخن میگوید گشتم. خواندم: "...آنگاه خداوند بر سدوم و عموره گوگرد و آتش از آسمان بارانید. و آن شهرها و تمامی وادی و جمیع سکنه شهرها و نباتات زمین را واژگون ساخت."...و البته لوط به زنش گفته بود پشت سر خود را نگاه نکند تا چشمش به جایی که زمانی خانه و کاشانه آن همه مردم بود نیفتد. اما زن لوط برعکس پشت سر خود را "نگاه کرد" و من به خاطر همین کار، دوستش دارم. زیرا عمل او کاری انسانی بود. و به ستونی از نمک تبدیل شد...کتابی که میخواستم درباره جنگ بنویسم تمام شده است... این یکی، کتاب موفقی از کار در نیامد. جز این هم انتظار نمیرفت. آخر، این کتاب را یک ستونِ نمک نوشته است.(سلاخخانهی شمارهی پنج - کورت وُنهگات) ترجمهی ع.ا.بهرامی، ص 37”
“دیوانه"یکی دیوانهای آتش برافروخت در آن هنگامه جانِ خویش را سوخت همه خاکسترش را باد میبُرد وجودش را جهان از یاد میبُرد تو همچون آتشی ای عشقِ جانسوز من آن دیوانهمردِ آتشافروز من آن دیوانهی آتشپرستم در این آتش خوشم تا زنده هستم بزن آتش به عود استخوانم که بوی عشق برخیزد ز جانم خوشم با اینچنین دیوانگیها که میخندم به آن فرزانگیها به غیر از مردن و از یاد رفتن غباری گشتن و بر باد رفتن در این عالم سرانجامی نداریم چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم لهیبی همچو آهِ تیرهروزان بساز ای عشق و جانم را بسوزان بیا آتش بزن خاکسترم کن مسام، در بوتهی هستی زرم کن”
“ما نوشتيم و گريستيمما خنده كنان به رقص بر خاستيمما نعره زنان از سر جان گذشتيم ...كسي را پرواي ما نبود.در دور دست مردي را به دار آويختند :كسي به تماشا سر برنداشتما نشستيم و گريستيمما با فريادياز قالب خود بر آمديم”
“باور نکن تنهاییت رامن در تو پنهانم تو در منازمن به من نزدیکتر توازتو به تو نزدیکتر من باور نکن تنهاییت راتا یک دلو یک درد داریتا در عبور از کوچه ی عشقبر دوش هم سر می گذاری دل تاب تنهایی نداردباور نکن تنهاییت راهرجای ای دنیا که باشیمن با توئم تنهای تنها من با توئم هر جا که هستیحتی اگر با هم نباشیمحتی اگر یک لحظه یک روزبا هم در این عالم نباشیم حتی اگر یک لحظه یک روزبا هم در این عالم نباشیم این خانه را بگذار و بگذربا من بیا تا کعبه ی دلباور نکن تنهاییت رامن با توئم منزل به منزل”