“در خانهی زن شرقیالفبا میمیرددر قربانگاه روزمرگیهای حقیر...آیا ظرفهای نقرهای را برق انداختهایبه جای حروف الفبا؟آقا فرشها و پشتیها را گردگیری کردهایو گذاشتهای که مژگان سرمه کشیدهات راغبارآلود کنند؟مهمانها کی میآیند؟با عجله به مرغدانی برودرون بیهودگیآیا سیب زمینیها را سرخ کردهایروی اجاقو حروفات را خرد کردهای؟آیا آن پیراهن مخملات را میپوشیهمان لباس دیوانهها را؟آیا برای نقابهای کارناوالتملق میگویی؟آیا کفشهای مهمانان رابا مرکب قلماترنگین خواهی کردو خون استعدادت را بیرون کشیدهایدر شبی که آنها در آستانهی ترساندناتگربه را در حجله کشتند؟”
“آیا کافی نیست که باغی را زیبا ببینیم، بدونِ آنکه باور داشته باشیم پریانی در قلبِ آن ساکن هستند؟”
“هزاران سال است که همین حرفها را زده اند، همین جماع ها را کرده اند، همین گرفتاری های بچه گانه را داشته اند. آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک، یک متل باورنکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من فسانه و قصه خودم را نمی نویسم؟ قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است.”
“توحید را، قرآن را، حج را، انتظار موعودرا، علی را، حسین را عدالت را، امامت را، و...را به صورت الفاظی در آورده اند مبهمخالی و یا مسخ شده و تخدیر کننده و حتّی درست ضدّ آنچه معنی دارددرست در عکس جهتی که نشان میدهد ”
“با مشاهده یک در بی درنگ لزوم دیوارها احساس می شود. آیا با مشاهده یک دیوار هم به همان اندازه لزوم یک در را احساس می کنیم؟”
“دیگر به راستی می دانستم درد یعنی چه. درد به معنای کتک خوردن تا حد بیهوشی نبود. بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود. درد یعنی چیزی که دل آدم را در هم می شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آنکه بتواند رازش را برای کسی تعریف کند.، دردی که انسان را بدون قدرت دست و سر باقی می گذارد و انسان حتی یارای آن را ندارد که سرش را روی بالشت حرکت دهد. ”
“می خواستم بگریزم، اما چرا تا آن روز به این فکر نیافتاده بودم؟ شاید جایی نداشتم یا انگیزه ای در کار نبود، و حالا آیا می توانستم؟ آیا کسی باور می کند؟ همهء درد این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشدهء دست درندگان بی اخلاق؟”