“وقتی یک کشیش با یک پزشک مشورت میکند تناقض بوجود می آید”

آلبر کامو

آلبر کامو - “وقتی یک کشیش با یک پزشک مشورت میکند تناقض...” 1

Similar quotes

“با مشاهده یک در بی درنگ لزوم دیوارها احساس می شود. آیا با مشاهده یک دیوار هم به همان اندازه لزوم یک در را احساس می کنیم؟”

احمد شاملو
Read more

“من خوب می دانمچگونه بایدبه یک تنگ بلوربه یک شاخه ی نسترننزدیک شدسکوت کرد.در یک آینه، نهدر یک صبح تو به منیا با من حرف خواهی زد.”

احمدرضا احمدی
Read more

“یک چیز پاک توی صورتت هست. ببین وقتی به تو نگاه می کنم راحت نفس می کشم. صورت تو مثل بچه هاست. یک چیز ملکوتی توش هست. پدرسوخته!”

رومن گاری
Read more

“معلم پای تخته داد میزدصورتش از خشم گلگون بودو دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بودولی آخر کلاسیهالواشک بین خود تقسیم می کردندوآن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می زدبرای اینکه بیخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پایانتساویهای جبری را نشان می‌دادبا خطی ناخوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریکغمگین بودتساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر استاز میان جمع شاگردان یکی‌برخاستهمیشه... یک نفر باید بپاخیزد:به آرامی سخن سر دادتساوی اشتباهی فاحش و محض استنگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت ومعلم مات بر جا ماندو او پرسید : اگر یک فرد انسان ، واحد یک بودآیا یک با یک برابر بود؟سکوت مدهشی بود و سوالی سختمعلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود:و او با پوزخندی گفتاگر یک فرد انسان واحد یک بودآنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکهقلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟اگر یک فرد انسان واحد یک بودآنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه می‌داشت بالا بودوآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟اگر یک فرد انسان واحد یک بوداین تساوی زیر و رو می شدحال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بودنان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟یک اگر با یک برابر بودپس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟یک اگر با یک برابر بودپس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟:معلم ناله‌آسا گفت:بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید...یک با یک برابر نیست”

خسرو گلسرخی / Khosro Golesorkhi
Read more

“او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شرمده بودم یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجماز بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم ”

محمدعلی بهمنی
Read more