“با تو حرف مي زنمكه مقتول توام. تمام آن لحظه ها به تو خيره شدمنمي توانستي به چشمانم نگاه كني گفتي صورتم را بچرخانمتا تازيانه ات بي پروا بتازد"چقدر شرمگيني تو" هيچ كس نمي داندبه گردنم خيره شديو هوسي دور در دلت ريشه كردامّا آيه هاي روشني را از بر بودي" اعوذ بالله من الشيطان الرجيم"" اعوذ بالله من الشيطان الرجيم"و شيطان گريخته بودو باز من ماندم و تو"چقدر شبيه مني تو". " انگشتانت را مي شناسمما فرزند يك آدميم "اين آخرين جمله‌ام بودپيش از آنكه انگشتانت با رگهاي گردنم بياميزد.مرا ببخشكاش مي توانستمناله زيباتري بكشم تا هر شب اينگونه نترسيكاش يك صبح از خواب برخيزيو يادت برود كه قاتل مني. آن باد پنهان شاخه هاآن پرنده ي ناشناس بر كلكينآن سايه آرام همراهتاين صداي موهوم در ذهنت منمدست خودم نيستحرفهای بسیاری دارم. ما هر دو مردگانيمتنها تو نفس مي كشي و من نمي‌توانماما وقتي دستهايت را در آب مي‌شويينفست بند مي آيدبا من حرف بزنكه مقتول توام.”

الیاس علوی

الیاس علوی - “با تو حرف مي زنمكه مقتول توام. تمام آن...” 1

Similar quotes

“دیگر تنها نیستمبر شانه ي ِ من کبوتري ست که از دهان ِ تو آب ميخوردبر شانه ي ِ من کبوتري ست که گلوي ِ مرا تازه ميکند.بر شانه ي ِ من کبوتري ست باوقار و خوبکه با من از روشني سخن ميگويدو از انسان ــ که رب النوع ِ همه ي ِ خداهاست.من با انسان در ابديتي پُرستاره گام ميزنم.□در ظلمت حقيقتي جنبشي کرددر کوچه مردي بر خاک افتاددر خانه زني گريستدر گاهواره کودکي لبخندي زد.آدم ها هم تلاش ِ حقيقت اندآدم ها همزاد ِ ابديت اندمن با ابديت بيگانه نيستم.□زنده گي از زير ِ سنگچين ِ ديوارهاي ِ زندان ِ بدي سرود ميخوانددر چشم ِ عروسکهاي ِ مسخ، شبچراغ ِ گرايشي تابنده استشهر ِ من رقص ِ کوچه هاي اش را بازمي يابد.هيچ کجا هيچ زمان فرياد ِ زنده گي بي جواب نمانده است.به صداهاي ِ دور گوش ميدهم از دور به صداي ِ من گوش مي دهندمن زنده امفرياد ِ من بي جواب نيست، قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.□مرغ ِ صداطلائي ي ِ من در شاخ و برگ ِ خانه ي ِ توستنازنين! جامه ي ِ خوب ات را بپوشعشق، ما را دوست مي داردمن با تو روياي ام را در بيداري دنبال مي گيرممن شعر را از حقيقت ِ پيشاني ي ِ تو در مي يابمبا من از روشني حرف ميزني و از انسان که خويشاوند ِ همه ي ِخداهاستبا تو من ديگر در سحر ِ روياهاي ام تنها نيستم.”

احمد شاملو
Read more

“دستانت را گرفتندو دهانت را خرد كردند به همین سادگی تمام شدی از من نخواه در مرگ تو غزل بنويسم كلماتم را بشويم آنطور كه خون لبهايت را شستند و خون لبهايت بند نمي آمد تو را شهيد نمي خوانم تو كشته ي تاريكي هستي كشته ي تاريكي اين شعر نيست چشمان كوچك توست كه در تاريكي ترسيده است در تنهايي گريه كرده اعتراف كرده است نمي‌خواهم از تو فرشته‌اي بسازم با بالهاي نامرئي تو نيز بي وفا بودي بی پروا می خندیدی گاهي دروغ مي گفتي تو فرشته نبودي اما آنكه سينه ات را سوخته به بهشت می رود با حوریان شیرین هماغوشی می کند با بزرگان محشور می شود تو بزرگ نبودي مال همين پائين شهر بودي اين شعر نيست خون دهان توست كه بند نمي آيد”

الیاس علوی
Read more

“چقدر و چند ازين پرنده ها بغلت داري بپروازان همه را من آمده ام آماده ام از آسمان کاغذ خالي ميبارد آغشته کردي آغشته مرا به خون خود بپروازان حالا کاشکاش آمد کلاغ هاي جهان نيستند و آسمان ميباراند روح تو را بر روي من چقدر و چند ببينم و هيچ گاه سير نشوم مي آمده اي انگار با غنچه ها از گوش هايت هر چه با چشم هايم تو را بخورم سير نميشوم بسيرانم بگو بپرانُنُدم و دور تو چرخانُنُدم و دامن هايت را به تکان بريزانم من ـ ميوه هايم را که پيش مرگ تو باشم که بوي گردن آهو را بپيچانم به جانم که پيشِ پيش مرگ تو باشم ب ي شکسته با الفِ قد تو ميرقصد حالا همه کلمه آن تو ميان من بالاي ما از شعرتمرکز نشئه ”

رضا براهنی / Reza Baraheni
Read more

“در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟در تو اين قصه ي پرهيز که چه ؟در من اين شعله ي عصيان نياز در تو دمسردي پاييز که چه ؟حرف را بايد زد درد را بايد گفت سخن از مهر من و جور تو نيست سخن از تو متلاشي شدن دوستي است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنايي با شور ؟و جدايي با درد ؟و نشستن در بهت فراموشي يا غرق غرور ؟سينه ام اينه اي ست با غباري از غم تو به لبخندي از اين اينه بزداي غبار آشيان تهي دست مرا مرغ دستان تو پر مي سازند ”

حمید مصدق
Read more

“هميشه خواب هااز ارتفاع ساده لوحي خود پرت مي شوند و مي ميرندمن شبدر چهارپري را مي بويمكه روي گور مفاهيم كهنه روئيده ستآيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جواني من بود؟.......حرفي به من بزنآيا كسي كه مهرباني يك جسم زنده را به تو مي بخشدجز درك حس زنده بودن از تو چه مي خواهد؟”

فروغ فرخزاد
Read more