“امشب همه غم‌های عالم را خبر کنبنشین و با من گریه سر کن، گریه سر کنای میهن، ای انبوه اندوهان دیرینای چون دل من، ای خموش گریه آگیندر پرده های اشک پنهان، کرده بالینای میهن، ای داداز آشیانت بوی خون می آورد بادبربال سرخ کشکرت پیغام شومی استآنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد؟ای میهن، ای غمچنگ هزار آوای بارانهای ماتمدر سایه افکند کدامین ناربن ریختخون از گلوی مرغ عاشق؟مرغی که می‌خواندمرغی که می‌خواستپرواز باشد …ای میهن! ای پیربالنده ی افتاده، آزاد زمینگیرخون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرهاای میهن! در اینجا سینه‌ی من چون تو زخمی استدر اینجا دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبددمادم... خواننده و آهنگساز : زنده ياد پرويز مشكاتيان”

هوشنگ ابتهاج

Explore This Quote Further

Quote by هوشنگ ابتهاج: “امشب همه غم‌های عالم را خبر کنبنشین و با من گریه… - Image 1

Similar quotes

“نمی دانم چه می خواهم بگویمزبانم در دهان باز بسته ستدر تنگ قفس باز است و افسوسکه بال مرغ آوازم شکسته ستنمی دانم چه می خواهم بگویم...غمی در استخوانم می گدازدخیال ناشناسی آشنا رنگگهی می سوزدم گه می نوازدگهی در خاطرم می جوشد این وهمز رنگ آمیزی غمهای انبوهکه در رگهام جای خون روان استسیه داروی زهرآگین اندوهفغانی گرم وخون آلود و پردردفرو می پیچیدم در سینه تنگچو فریاد یکی دیوانه گنگکه می کوبد سر شوریده بر سنگسرشکی تلخ و شور از چشمه دلنهان در سینه می جوشد شب و روزچنان مار گرفتاری که ریزدشرنگ خشمش از نیش جگر سوزپریشان سایه ای آشفته آهنگز مغزم می تراود گیج و گمراهچو روح خوابگردی مات و مدهوشکه بی سامان به ره افتد شبانگاهدرون سینه ام دردی ست خونبارکه همچون گریه می گیرد گلویمغمی ‌آشفته دردی گریه آلودنمی دانم چه می خواهم بگویم”


“نیلوفرای کدامین شبیک نفس بگشایجنگل انبوه مژگان سیاهت راتا بلغزد بر بلور برکه چشم کبود توپیکر مهتابگون دختری کز دوربا نگاه خویش می جوید بوسه شیرین روزی آفتابی را از نوازش های گرم دست های من دختری نیلوفرین شبرنگ مهتابی می تپد بی تاب در خواب هوسناک امید خویش پای تا سر یک هوس آغوشو تنش لغزان و خواهش بارمی جوید چون مه پیچان به روی دره های خواب آلود سپیده دمبسترم راتا بلغزد از طلب سرشارهمچو موج بوسه مهتابروی گندم زار تا بنوشد در نوازشهای گرم دستهای منشبنم یک عشق وحشی را ای کدامین شب باک نفس بگشای سیاهت را”


“پاییز هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد با این همه از منبر بلند باد بالا که می رود درخت ها چه زود به گریه می افتند ”


“گفتمش:ـ «شیرین‌ترین آواز چیست؟»چشم غمگینش به‌رویم خیره ماند،قطره‌قطره اشکش از مژگان چکید،لرزه افتادش به گیسوی بلند،زیر لب، غمناک خواند:ـ «نالۀ زنجیرها بر دست من!»گفتمش:ـ «آنگه که از هم بگسلند . . .»خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:ـ «آرزویی دلکش است، اما دریغبختِ شورم ره برین امید بست!و آن طلایی زورق خورشید راصخره‌های ساحل مغرب شکست! . . .»من به‌خود لرزیدم از دردی که تلخدر دل من با دل او می‌گریست.گفتمش:ـ «بنگر، درین دریای کورچشم هر اختر چراغ زورقی ست!»سر به سوی آسمان برداشت، گفت:ـ «چشم هر اختر چراغ زورقی‌ست،لیکن این شب نیز دریایی‌ست ژرف!ای دریغا شبروان! کز نیمه‌راهمی‌کشد افسونِ شب در خوابشان . . .»گفتمش:ـ «فانوس ماهمی‌دهد از چشم بیداری نشان . . .»گفت:ـ «اما، در شبی این‌گونه گُنگهیچ آوایی نمی‌آید به‌گوش . . .»گفتمش:ـ «اما دل من می‌تپید.گوش کُن اینک صدای پای دوست!»گفت:ـ «ای افسوس! در این دام مرگباز صید تازه‌ای را می‌برند،این صدای پای اوست . . .»گریه‌ای افتاد در من بی‌امان.در میان اشک‌ها، پرسیدمش:ـ «خوش‌ترین لبخند چیست؟»شعله‌ای در چشم تاریکش شکفت،جوش خون در گونه‌اش آتش فشاند،گفت:ـ «لبخندی که عشق سربلندوقت مُردن بر لبِ مردان نشاند!»من زجا برخاستم،بوسیدمش.”


“به لب هایم مزن قفل خموشیکه در دل قصه ای ناگفته دارمز پایم باز کن بند گران راکزین سودا دلی آشفته دارمبیا ای مرد ، ای موجود خودخواهبیا بگشای درهای قفس رااگر عمری به زندانم کشیدیرها کن دیگرم این یک نفس رامنم آن مرغ ، آن مرغی که دیریستبه سر اندیشه ی پرواز دارمسرودم ناله شد در سینه ی تنگبه حسرت ها سر آمد روزگارمبه لب هایم مزن قفل خموشیکه من باید بگویم راز خودرابه گوش مردم عالم رسانمطنین آتشین آواز خود رابیا بگشای در تا پر گشایمبسوی آسمان روشن شعراگر بگذاریم پرواز کردنگلی خواهم شدن در گلشن شعرلبم بوسه ی شیرینش از توتنم با بوی عطرآگینش از تونگاهم با شررهای نهانشدلم با ناله خونینش از توولی ای مرد ، ای موجود خودخواهمگو ننگ است این شعر تو ننگ استبر آن شوریده حالان هیچ دانیفضای این قفس تنگ است ، تنگ استمگو شعر تو سر تا پا گنه استاز این ننگ و گنه پیمانه ای دهبهشت و حور و آب کوثر از تومرا در قعر دوزخ خانه ای دهکتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتیمرا مستی و سکر زندگانی استچه غم گر در بهشتی ره ندارمکه در قلبم بهشتی جاودانی استشبانگاهان که مه می رقصد آراممیان آسمان گنگ و خاموشتو در خوابی و من مست هوس هاتن مهتاب را گیرم در آغوشنسیم از من هزاران بوسه بگرفتهزاران بوسه بخشیدم به خورشیددر آن زندان که زندانبان تو بودیشبی بنیادم از یک بوسه لرزیدبه دور افکن حدیث نام ، ای مردکه ننگم لذتی مستانه دادهمرا می بخشد آن پروردگاریکه شاعر را ، دلی دیوانه دادهبیا بگشای در تا پر گشایمبسوی آسمان روشن شعراگر بگذاریم پرواز کردنگلی خواهم شدن در گلشن شعر”


“بس که پیدا بودیهیچکس با خبر از نام و نشان تو نبودچشمه ای صاف ، نهان در دل کوهغنچه ای سرخ ، نهان در دل مههیچکس دردر پی روح جوان تو نبودنگران همه بودی ، اماهیچکسنگران تو نبود”