“جهان عشق است و دیگر زرق سازیهمه بازی ست الا عشق بازیفلک جز عشق محرابی نداردجهان بی خاک عشق آبی نداردغلام عشق شو اندیشه این استهمه صاحبدلان را پیشه این استدلی کز عشق خالی شد فسرده ستگرش صد جان بُوَد بی عشق مرده ستمبین در عقل کان سلطان جان استقدم در عشق نه کان جان ِ جان استز سوز عشق خوش تر در جهان نیستکه بی او گل نخندید، ابر نگریستطبایع جز کشش کاری ندارندحکیمان این کشش را عشق خوانندگر اندیشه کنی از راه بینشبه عشق است ایستاده آفرینشچو من بی عشق خود را جان ندیدمدلی بفروختم، جانی خریدمکمر بستم به عشق این داستان راصلای عشق در دادم جهان را”