“عشق را چگونه می شود نوشتدر گذر این لحظات پرشتاب شبانهکه به غفلت آن سوال بی جواب گذشتدیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده استوگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواندمن تو رااو راکسی را دوست می دارم”
“ماندهامچگونه تو را فراموش كنماگر تو را فراموش كنمبايدسالهايي را نيز كه با تو بودهامفراموش كنمدريا را فراموش كنمو كافههاي غروب راباران رااسبها و جادهها رابايددنيا رازندگي راو خودم را نيز فراموش كنمتو با همه چيز درآميختهاي!”
“تو ماه رابيشتر از همه دوست ميداشتيو حالاماه هر شبتو را به ياد من ميآورد.ميخواهم فراموشت كنماما اين ماهبا هيچ دستمالياز پنجرهها پاك نميشود”
“جهان عشق است و دیگر زرق سازیهمه بازی ست الا عشق بازیفلک جز عشق محرابی نداردجهان بی خاک عشق آبی نداردغلام عشق شو اندیشه این استهمه صاحبدلان را پیشه این استدلی کز عشق خالی شد فسرده ستگرش صد جان بُوَد بی عشق مرده ستمبین در عقل کان سلطان جان استقدم در عشق نه کان جان ِ جان استز سوز عشق خوش تر در جهان نیستکه بی او گل نخندید، ابر نگریستطبایع جز کشش کاری ندارندحکیمان این کشش را عشق خوانندگر اندیشه کنی از راه بینشبه عشق است ایستاده آفرینشچو من بی عشق خود را جان ندیدمدلی بفروختم، جانی خریدمکمر بستم به عشق این داستان راصلای عشق در دادم جهان را”
“آشفتگي من از اين نيست که تو به من دروغ گفته اي، از اين آشفته ام که ديگر نميتوانم تو را باور کنم. ”