“من ، همین من ساده...باور کن برای یکبار برخاستن هزار هزار بار فرو افتاده ام”
“سلام! حال همهی ما خوب است ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگويند با اين همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی میگذرم که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و نه اين دلِ ناماندگارِ بیدرمان! تا يادم نرفته است بنويسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود میدانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازهی باز نيامدن است اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی ببين انعکاس تبسم رويا شبيه شمايل شقايق نيست! راستی خبرت بدهم خواب ديدهام خانهئی خريدهام بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیديوار ... هی بخند! بیپرده بگويمت چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد فردا را به فال نيک خواهم گرفت دارد همين لحظه يک فوج کبوتر سپيد از فرازِ کوچهی ما میگذرد باد بوی نامهای کسان من میدهد يادت میآيد رفته بودی خبر از آرامش آسمان بياوری!؟؟؟ نه ریرا جان نامهام بايد کوتاه باشد ساده باشد بی حرفی از ابهام و آينه، از نو برايت مینويسم حال همهی ما خوب است اما تو باور نکن!!”
“مهم نیست پل ها رااز کدام سویِ رودِ بزرگ بنا می کنندما به آب خواهیم زدمااز پرده هایِ تو در تویِ این تقدیرِ مزخرفعبور خواهیم کرد”
“نامهام باید کوتاه باشد ساده باشد بی حرفی از ابهام و آینه از نو برایت مینویسم حال همهی ما خوب است ..اما تو باور نکن”
“چرا بهیاد نمیآورم؟همیشهی بودن، با هم بودن نیستچرا بهیاد نمیآورم؟از هرچه تو را به یاد من میآورد، نامی نیستباران میآمد، گفتی بیا به کوه برویم”
“راستش را بخواهی ریرایکروز پشت همین پرچینچشمان یک آهو را بوسیدمبعد به من گفتند آهو نبود ”