“تو نیستی اما من برایت چای می ریزم دیروز همنبودی که برایت بلیط سینما گرفتم دوست داری بخند دوست داری گریه کن و یا دوست داری مثل آینه مبهوت باش مبهوت من و دنیای کوچکم دیگر چه فرق می کند باشی یا نباشی من با تو زندگی می کنم”
“پاسبان خواب است گنجشکهای بالای باغ برای عقابِ مُرده عَزا گرفتهاندگوش کن دوستِ من او که شمشيرش به اَبر میرسد در زندگی هرگز هيچ گُل سرخی نبوييده است بگذار بخوابد برای شکارِ ماه آمده است فردا صبح با پوتينهای پاره به خانه باز خواهد گشت گنجشکها ماه را دوست میدارند فردا صبح از هر کدامِ شما پرسيد چه خبر؟ بگوييد روز آمد و ماه را با خود بُرد”
“وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدموقتی که دیگر رفتمن به انتظار آمدنش نشستموقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بداردمن او را دوست داشتموقتی او تمام کردمن شروع کردموقتی او تمام شد من آغاز شدمو چه سخت استتنها متولد شدنمثل تنها زندگی کردن استمثل تنها مردن است”
“تو نیستیاین باران بیهوده میباردما خیس نخواهیم شد ...بیهوده این رودخانه بزرگموج برمیدارد و میدرخشدما بر ساحل آن نخواهیم نشست ...جادهها که امتداد مییابندبیهوده خود را خسته میکنندما با هم در آنها راه نخواهیم رفت ...دلتنگیها، غریبیها هم بیهوده استما از هم خیلی فاصله داریمنخواهیم گریست ...بیهوده تو را دوست دارم ...بیهوده زندگی میکنماین زندگی را قسمت نخواهیم کرد ...”
“و اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم می زنم که با هر نفس گامی به تو نزدیکتر شوم و این است زندگی من”