“رفاقت با تورفاقت با بادبادکی کاغذیست!رفاقت با باد دریا و سرگیجه...با تو هرگز حس نکرده ام،با چیزی ثابت مواجه ام!از ابری به ابر دیگر غلتیده ام،چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا!”
“درخت با جنگل سخن می گویدعلف با صحراستاره با کهکشانو من با تو سخن می گویمنامت را به من بگودستت را به من بدهحرفت را به من بگوقلبت را به من بدهمن ریشه های تو را دریافته امو با لبانت برای همه سخن گفته امو دست هایت با دست های من آشناستو در خلوت روشن با تو گریسته ام... برای خاطر زندگان”
“اشک رازی ست لبخند رازی ست عشق رازی ست اشک ِ آن شب لبخند ِ عشقم بود قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد ِ مشترکم مرا فریاد کن ... درخت با جنگل سخن می گوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن می گویم نامت را به من بگو دستت را به من بده حرفت را به من بگو قلبت را به من بده من ریشه های ِ تو را دریافته ام با لبانت برای ِ همه لب ها سخن گفته ام و دستهایت با دستان ِ من آشناست”
“بدان،ای عزیز! که زندگانی تو بر مرگ وقتی ترجیح دارد که ده چیز را به جای آریاول با حق - سبحانه و تعالی- به صدقدوم با خلق به انصافسوم با نفس به قهرچهارم با مهتران به عزتپنجم با کهتران به شفقتششم با دوستان به نصیحتهفتم با دشمنان به مروتهشتم با عالمان به تواضعنهم با درویشان به سخاوتدهم با جاهلان به خاموشی”
“به شب تکیه داده ام و با صدای تو فکر می کنم؛ شب همیشه با من صمیمی است؛ کنار من چهارزانو می نشیند و با مداد رنگی های کودکیم ماه را خط خطی می کند؛ دستانش پر از زخم پنجره هاست.... و سکوت را در دهان می جود آرامچیستا یثربی”
“بهم بگو باهوشم. مهربونم ,با استعدادم...بهم بگو بانمکم, با احساسم,عاقل خوش تیپم...بهم بگو یه آدم کامل ام اما...راستش ام بهم بگو!”