“!پائـــیزآغاز ِ این سرودهی حزنانگیزتسلیم ِ برگ در برابر ِ بادی که میوزدو باغ در سکوت ِ شبی وهمناک”
“معمای حیات قابل حل نیست، مگر این که ابدیت در برابر آن باشد.”
“لانه ام در باغ صیاد است...سینه ام در هر دمی آماجگاه تیر بیداد است.پندگویان می دهندم پند:ماندنت بیهوده اینجا، ماندنت تا چندبال بگشا، دل بکن از این خطرخانهآشیان بردار از شاخی که هر دم در کف باد است.من ولی در باغ می مانم که باغم پر گل ِ یاد استوز فراز ِ چشم اندازم فراوان پرده ها پیدا:برگ افشان ِ درختان ِ تبر خوردهمرگ شبنم هاسرکشی ِ خارها و جست و جوی ریشه ها در خاکعطر ِ پنهان ِ بهاری زندگی آرا....آری آری من به باغ ِ خفته، می مانمباغ، باغ ماستپنج روزی بیش و کم، گر پایمال ِ پای صیاد است.”
“این روزها که می گذردشادمزیرایک سطر در میانآزادمو می توانمهر طور و هر کجا که دلم خواستجولان دهم_ در میان این دو خط”
“با این مردمان ناکوک / خوبه که نیستی در فیسبوک”
“در شگفتم که سلام آغاز هر دیداریست ، ولی در نماز پایان است . شاید این بدین معناست که پایان نماز ، آغاز دیدار است”