“دموکراسی می گوید:«رفیق، حرفت را خودت بزن، نانت را من می خورم!» مارکسیسم می گوید:«رفیق، نانت را خودت بخور، حرفت را من می زنم!» فاشیسم می گوید: :«رفیق، نانت را من می خورم، حرفت را هم من می زنم و تو فقط برای من کف بزن!» اسلام حقیقی می گوید: : « نانت را خودت بخور، حرفت را هم خودت بزن و من فقط برای اینم که تو به این حق برسی. » اسلام دروغین می گوید:« تو نانت را بیاور به ما بده و ما قسمتی از آن را جلوی تو می اندازیم، و حرف بزن، امّا آن حرفی را که ما می گوییم.» ”
“ما با عوض کردن عطرهایمان به هم خیانت می کنیم من هر روز بوی زنی را می دهم که تو عاشقش هستی و تو عطرمردی را می زنی ...که مخفیانه با من می خوابد”
“خداحافظ...آخرین کلامی که از تو شنیدمو باز قصهی تلخ جاده و آن راه بلند...که تو را از خلوت من می ربودآسمان می گریستشیشه ها می گریستندو من مبهوت رفتنتدر پس شیشه های مه آلودبغض دردناکم را بلعیدمدیوانه وار خندیدمو تو را بدرقه کردم”
“سکوت کرده امنگاه می کنمو می شمارم قدم هایت را که این گونه آرام تو را از من دور می کنندمی شمارم زمان را که این گونه آسان تو را از من می گیردمی دانم زمانی که محو شوی گریه خواهم کردو خواهم شمارد که چند روز به نامت گذشتراستی یادت هست وقتی آمدی راه را گم کرده بودی؟”
“اشک رازی ست لبخند رازی ست عشق رازی ست اشک ِ آن شب لبخند ِ عشقم بود قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد ِ مشترکم مرا فریاد کن ... درخت با جنگل سخن می گوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن می گویم نامت را به من بگو دستت را به من بده حرفت را به من بگو قلبت را به من بده من ریشه های ِ تو را دریافته ام با لبانت برای ِ همه لب ها سخن گفته ام و دستهایت با دستان ِ من آشناست”
“در میان من و تو فاصله هاستگاه می اندیشم،می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری”