“در غم ما روزها بی گاه شدروزها با سوزها همراه شد”

مولانا جلال الدین بلخی

مولانا جلال الدین بلخی - “در غم ما روزها بی گاه شدروزها...” 1

Similar quotes

“دریغا که بار دگر شام شد / سراپای گیتی سیه فام شد همه خلق را گاه آرام شد / مگر من، که رنج و غمم شد فزون جهان را نباشد خوشی در مزاج / بجز مرگ نبود غمم را علاج ولیکن در آن گوشه در پای کاج / چکیده ست بر خاک سه قطره خون”

صادق هدایت
Read more

“بشنو از نی چون حکایت می کنداز جدایی ها شکایت می کندکز نیستان تا مرا ببریده انداز نفیرم مرد و زن نالیده اندسینه خواهم شرحه شرحه از فراقتا بگویم شرح درد اشتیاقهر کسی کو دور ماند از اصل خویشبازجوید روزگار وصل خویشمن به هر جمعیتی نالان شدمجفت بدحالان و خوشحالان شدمهر کسی از ظن خود شد یار مناز دورن من نجست اسرار منسر من از ناله ی من دور نیستلیک چشم و گوش را آن نور نیستتن ز جان و جان ز تن مستور نیستلیک کس را دید جان دستور نیستآتش است این بانگ نای و نیست بادهر که این آتش ندارد نیست بادآتش عشقست کاندر نی فتادجوشش عشق است کاندر می فتادنی حریف هر که از یاری بریدپرده هایش پرده های ما دریدهمچو نی زهری و تریاقی که دید؟همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟نی حدیث راه پرخون می کندقصه های عشق مجنون می کندمحرم این هوش جز بیهوش نیستمر زبان را مشتری جز گوش نیستدر غم ما روزها بیگاه شدروزها با سوزها همراه شدروزها گر رفت گو: رو باک نیستتو بمان ای آنکه چون تو پاک نیستهرکه جز ماهی ز آبش سیر شدهرکه بی روزیست روزش دیر شددرنیابد حال پخته هیچ خامپس سخن کوتاه باید والسلامبند بگسل باش آزاد ای پسرچند باشی بند سیم و بند زرگر بریزی بحر را در کوزه‌ایچند گنجد قسمت یک روزه‌ایکوزه چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر د’ر نشد هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد شاد باش ای عشق خوش سودای ماای طبیب جمله علتهای ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسی صاعقا با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنیها گفتمی هر که او از هم زبانی شد جدا بی زبان شد گرچه دارد صد نوا چونکه گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت جمله معشوقست و عاشق پرده ای زنده معشوقست و عاشق مرده ای چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی پروای او من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس عشق خواهد کین سخن بیرون بودآینه غماز نبود چون بود آینت دانی چرا غماز نیست زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست”

مولوی
Read more

“با مشاهده یک در بی درنگ لزوم دیوارها احساس می شود. آیا با مشاهده یک دیوار هم به همان اندازه لزوم یک در را احساس می کنیم؟”

احمد شاملو
Read more

“او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شرمده بودم یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجماز بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم ”

محمدعلی بهمنی
Read more

“تنهایی" تنهایی چون بارانشامگاهان برمی خیزد از دریااز هامونهای پرت و دور افتادهو می ریزد آنگاه بر روی شهر می بارد تنهاییدر این ساعات حال و بی حالی وقتی کوچه ها به صبح می رسندوقتی که جفتهاییبی آنکه چیزی بیابند در یکدیگرنومید و غمیناز هم جدا می شوند وقتی آنان که نفرت از هم دارندبه ناچار همبستر می شوند ، آنگاه تنهایی با رود ها همراه خواهد شد ”

راینر ماریا ریلکه
Read more