“کتیبه خوان قبایل دوراین,این سرگذشت کودکی است / که به سرانگشت پاهرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده استهرشب گرسنه می خوابیدچند و چرا نمیشناخت دلشگرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانشپس گریه کن مرا به طراوت / به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخشو آوار میخواند ریاضیات رادر سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیهادودوتا چارتا چارچارتا...در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهادبا سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشتبا بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه آری دلمگلماین اشکها خون بهای عمر رفته من استدلم گلم / این اشکها خون بهای عمر رفته من استمیراث منحکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده استتا بدانم و بدانم و بدانم / به وار / وانهادم مهر مادریم راگهواره ام را به تمامیو سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم / و کبوترانم را از یاد بردمو می رفتم و می رفتم و میرفتمتا بدانم و بدانم و بدانم / از صفحه ای به صفحه ای / از چهره ای به چهره ایاز روزی به روزی / از شهری به شهری / زیر آسمان وطنی که در آن فقطمرگ را به مساوات تقسیم میکردندسند زده ام یک جا / همه را به حرمت چشمان تومهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعونکه میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم راتا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد /از کلامی به کلامی / و یکی یکی مردم بر این مقصود بی مقصدکفایت میکرد مرا حرمت آویشن / مرا مهتاب / مرا لبخندو آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟پس دل گره زدم به ضریح اندیشه ای که آویشن را می سرود.... داد خود را به بیدادگاه خود آوردم همین... نترس کافر نمی شوم هرگز، زیرا به نمیدانم های خود ایمان دارم..”

حسین پناهی

حسین پناهی - “کتیبه خوان قبایل دوراین,این سرگذشت کودکی...” 1

Similar quotes

“موسی میان شاگردانش می گشت و می دید بر چنگهای ایشان خاک اسباب کشی شهر گل هنوز به چشم می خورد وآنان در حالی که کهنگی خانه هایشان را گردی کرده بودند و بر سر نشانده بودند. همراه موسی شده بودند وآن همه خلق برای رفتن از دنیای فرعونیان، دنیای فرعونیان را بار خود کرده بودند، و چه غم سنگینی با موسی بود. من می خواستم شما را به سرزمینی دیگر اشاره دهم، به سرزمینی که در آن نشانه ای از ظلم نباشد و شما چه عاشقانه دانه های ظلم را برای کاشتن مجدد در سرزمین موعود رو کرده اید، و به بار خود کشیده اید.وموسی با این غم سنگین بر عصایش تکیه می زد، قدم از قدم بر می داشت وحس می کرد، دردی عظیم بعد از آن همه معجزات که در سرزمین فرعون به رویت گرفته بود، در وجودش است. دردی عظیم که مجبور است راهنما، جلودار و رهبر مردمانی باشد که آغشته اند به عفونت دمل سر باز کرده فرعونیان.... ای نیل، مادر مهیب من که روزگاری در بازوان پر جوش و خروشت مرا به مادرم باز گرداندی، مرا به خودم و خدای خودم باز گرداندی، ای نیل می بینی؟ آیا باید آن زمان سبد کوچک گهواره مرا در میان دندان تمساحان این رود به حمایت بگردانی؟ مرا به کاخ فرعونی برسانی تا رسالت قسمتم شود. تو باید ای نیل ، ای مادر مهیب من، مرا این گونه نجات دهی؟ مرا به کام خود نکشی تا نهایتم این شود که به پای خود برسم. تا با مردمانی نه سبکبال که سنگین باره از جاه و غرور و مقامی که در فرصت ئیشبشان به دست اورده اند، در یک لحظه آزاد از سرزمین گل و اینک خورد و خسته وخمیده در زیر بار سنگین دنیای فرعونیان به پای تو رسیده اند.... موسی رو به نیل کرد، خیره به همان نیل، انگار با نیل صحبت می کند، بدون آن که رو به مردم بر گرداند، مردم را مخاطب قرار داد. یا مردمان! در این باد جهل که می وزد، از شما می خواهم خدای تان را دشنام نگوئید، و بوسه بر پای نا خدایان نزنید. من شما را از این آب عبور می دهم، در حالی که دوست داشتم بدانید اگر شما جثه و اندامی چونان پرندگان از عشق داشتید، شاید چوبدست شما نیز معجزات همتی می شد بر روی این موج خروشان... وآنگاه موسی چوبدست اش را بلند کرد، رو به سوی آسمان... یا نیل، یا مادرم اینان پرنده نیستند که به نوک پنجه رقصشان از عرصه سینه تو بگذرند. بگذار اهل این خاک، از خاک بستر تو بگذرند. پس آغوش بگشا، تن دو تکه کن . در میان ظرافت دریای ات، زخمه ای جانکاه از جنس خاک زن، تا من و این مردمان جهل از دل تو بگذریم. می دانم ای عزیز، این خاطره، سالهای سال در جانت می ماند، اما بگذار بگذریم تا با مردمان به پیشواز سرزمین موعودی رویم و آنان ببینندآن دور دورها، سرزمینی است که اگر عشق رفتن به آن در دل نداشته باشند، شاید آ سرز”

شارمین میمندی نژاد, Sharmin Meymandinejad
Read more

“این داستان من است برای هر کسی که دوست دارد بداند چگونه دیوانه شدم :در روزهای بسیار دور و پیش از آنکه بسیاری از خدایان متولد شوند، از خواب عمیقی بر خواستمو در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بود فریاد بر آورد :ای مردم ! این مرد دیوانه است !سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسه زد و این براینخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم در محبت خورشید ملتهب شد و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی در حالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات و درون ما آگاه شوند،می کوشند تا ما را به بندگی کشند امانباید برای نجاتم بسیار مفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد !ا”

جبران خليل جبران
Read more

“در اتاق مُتل، انجیل را باز کردم و به دنبال داستان‌هایی که از نابودی‌های بزرگ سخن می‌گوید گشتم. خواندم: "...آنگاه خداوند بر سدوم و عموره گوگرد و آتش از آسمان بارانید. و آن شهرها و تمامی وادی و جمیع سکنه شهرها و نباتات زمین را واژگون ساخت."...و البته لوط به زنش گفته بود پشت سر خود را نگاه نکند تا چشمش به جایی که زمانی خانه و کاشانه آن همه مردم بود نیفتد. اما زن لوط برعکس پشت سر خود را "نگاه کرد" و من به خاطر همین کار، دوستش دارم. زیرا عمل او کاری انسانی بود. و به ستونی از نمک تبدیل شد...کتابی که می‌خواستم درباره جنگ بنویسم تمام شده است... این یکی، کتاب موفقی از کار در نیامد. جز این هم انتظار نمی‌رفت. آخر، این کتاب را یک ستونِ نمک نوشته است.(سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج - کورت وُنه‌گات) ترجمه‌ی ع.ا.بهرامی، ص 37”

کورت ونه گات
Read more

“به هر کجا که پا می گذاری عشق را بگستران . اول از همه در خانه خویش ، عشق را به فرزندانت ، به همسرت و به همسایه ات نثار کن .اجازه نده کسی پیش تو بیاید و بهتر و شادتر ترکت نکند .مظهر مهر خداوندی باش مهر در چهره خود ، مهر در چشمان خود ، مهر در تبسم خود ، مهر در برخورد گرم.ا”

مهران افشاری
Read more

“لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.روزی دریک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهرة یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز بری یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پراز روًیایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عیسی بشوم!می توان گفت: نیکی و بدی یک چهره دارند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند.”

پائولو کوئیلو
Read more