“شبها در پارک راه میروم و به عکس ماه در آب سلام میکنم. تاريکی از سوت میترسد. سوت میزنم و خوشبختم.”
“میدانی؟ میدانی از وقتی دلبستهات شدهامهمهجا بوی پرتقال و بهشت میدهدهرچه میكنم چهار خط برای تو بنويسممیبينم واژهها خاک بر سر شدهاندهرچه میكنم چهار قدم بيايمتا به دستهایت برسم زانوهایم میخمدنه اينكه فكر كنی خستهامنه اينكه تاب راه رفتن نداشته باشمنه٬ تا آخرش همين استنگاهت به لرزهام میاندازد”
“خبرهای سوخته!چقدر میترسم!از اين که بايدتو را به سوی گذشت زمانبدرقه کنممیترسم..._خبرها همه تكراری عكسها همه...تیترها...یك نفر را بارها اعدام كرده اندو باز او راپای جوخهی دار میبرندمااعلامیه مینويسیمو هر چه امضادستمان به جایی امضاها همه......دستهای تو اماهرگز تکرار نمیشودبانوی من! چشمهات را ببندو دستهام را بگيرشايد از لای کتاببيرون آمدمشايدباز خنديدم در آغوش تو._معذرت میخواهمکه عاشقت نبودمروزها و ماهها و سالهامعذرت میخواهم.میبوسمت، و میبوسمتيک بار قبل از اينکه به خواب روممیبوسمتيکبار وقتی به خواب رفتم._سقوط، سقوط، سقوطدر لابلای خبرهامدام هواپيما سقوط میکندنان سقوط میکندخدا سقوط میکندسقف سقوط آنهمه آدم......تنها منم که در خواب تلخ تو زنده میشوم.اگر قرار باشدهزار بار زندگی کنمهر هزار بار منمال تو_توفان بودروزنامه در باد میسوختو من خبرهای سوخته رادر ميان شعلهها برای تو میخواندممیدانمتاريخ سرزمينم را میدانیعشق من!از خودم بگويم؟اول دستهات را جوهری کنبعد بيا سراغ تنمبعد هم ببيندستهات را به کجای تنم کشيدهای._تب و لرز تمام نمیشودکنار پنجرهی برفی مینشينمو اين بستنی رامزه مزه میکنميک نگاه به تويک قاشق بستنی...آب میشود.حتا موهام میخندندوقتی با تو حرف میزنمآقای من!حتا وقتی بگويم "نمیدانم"عشق توست که قورت میدهم._تو باران تنم کنو مرا زير پر چشمهات بگيرقطره قطرهتو را گريه میکنم.میخواهی بروملباسهای خدا را برات بدزدم؟”
“هيچ دليلي وجود ندارد كه عاشقت نباشم؛ اين همه دوري؟ اين همه راه؟نمي فهمم...”
“می خواستم بگریزم، اما چرا تا آن روز به این فکر نیافتاده بودم؟ شاید جایی نداشتم یا انگیزه ای در کار نبود، و حالا آیا می توانستم؟ آیا کسی باور می کند؟ همهء درد این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشدهء دست درندگان بی اخلاق؟”
“هیچ ساعتی دقیق نیست و هیچ چیز مال ِ خودِ آدم نیست ، مگر همان چیزهایی که خیال می کند دل بستگی هایی به آن دارد ، بعد یکی یکی آن ها را از آدم می گیرند”
“وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست ، چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید چه احساسی دارد و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق کند ، تنهایی تو کامل می شود”