“با توامای لنگر تسکین !ای تکانهای دل !ای آرامش ساحل !با توامای نور !ای منشور !ای تمام طیفهای آفتابی !ای کبود ِ ارغوانی !ای بنفشابی !با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین !با توامای شادی غمگین !با توامای غم !غم مبهم !ای نمی دانم !هر چه هستی باش !اما کاش...نه ، جز اینم آرزویی نیست :هر چه هستی باش !اما باش!”
“با توامای لنگر تسکین!ای تکانهای دل!ای آرامش ساحل!با توامای نور!ای منشور!ای تمام طیفهای آفتابی!ای کبود ارغوانی!ای بنفشابی!با توام ای شور ای دلشورهی شیرین!با توامای شادی غمگین!با توامای غم!غم مبهم!ای نمیدانم!هر چه هستی باش!ای کاش...نه، جز اینم آرزویی نیست:هر چه هستی باش!اما باش!”
“بروید ای دلتان نیمه که در شیوهی مامرد با هر چه ستم، هر چه بلا میماند”
“با قلم می گويم: ای همزاد، ای همراهای هم سرنوشت هر دومان حيران بازیهای دورانهای زشتشعرهايم را نوشتی، دست خوشاشکهايم را كجا خواهی نوشت؟”
“وقتی تو نیستی نه هستهای ما چونان که بایدند نه بایدهامثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خوانمچندیست لبخند ها ی لاغر خود را در دل ذخیره می کنم باشد برای روز مبادااما در صفحه های تقویم روزی بنام روز مبادا نیستآنروز هر چه باشد روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا، روزی درست مثل همین روزهای ماست اما کسی چه میداند شاید امروز نیز روز مبادا باشد وقتی تو نیستی نه هستهای ما چونان که بایدند نه بایدها هر روز بی تو روز مباداست . . . !!! ”
“و بادبا کبوتران آخر اسفندآرام گرفته حالا و از هیچ سو نمی وزدبرفهای همه ی دنیا آب شده اندرختها خشک میشوند در سرتاسر آفتابو شاخه های نارنج از همیشه انبوه تر.در روزنامه ای چاپ شده ای با عینک و عصاو خنده ای که کم و بیش آشناروحت شاد ای عطر خاطره و یاد”
“گر وا نمی کنی گره ای خود گره مشوابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست”