“ما مثل بچّهاي هستيم که پدرش دست او را گرفته است تا به جايي ببرد و در طول مسير از بازاري عبور مي کنند. بچّه جلب ويترين مغازهها ميشود و دست پدر را رها ميکند و در بازار گم مي شود و وقتي متوجّه ميشود که ديگر پدر را نميبيند. گمان ميکند پدرش گم شده است؛ در حالي که در واقع خودش گم شده است انبیإ و اوليإ پدران خلقند و دست خلايق را ميگيرند تا آنها را به سلامت از بازار دنيا عبور دهند. غالبِ خلايق جلب متاعهاي دنيا شدهاند و دست پدر را رها کرده و در بازار دنيا گم شدهاند. امام زمــــان(ع) گـم و غایب نشده است؛ ما گـم و محجـــوب گشتهايم”
“ما مثل بچّه اي هستيم که پدرش دست او را گرفته است تا به جايي ببرد و در طول مسير از بازاري عبور مي کنند . بچّه جلب ويترين مغازه ها مي شود و دست پدر را رها مي کند و در بازار گم مي شود و وقتي متوجّه مي شود که ديگر پدر را نمي بيند ، گمان مي کند پدرش گم شده است ، در حالي که در واقع خودش گم شده است . انبياء و اولياء پدران خلقند و دست خلايق را مي گيرند تا آنها را به سلامت از بازار دنيا عبور دهند . غالب خلايق جلب متاعهاي دنيا شده اند و دست پدر را رها کرده و در بازار دنيا گم شده اند . امام زمــــان ( ع ) گم و غائب نشده است ، ما گم و محجـــوب گشته ايم .”
“عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت ، اول از بیخ در زمین سخت کند ، پس سر برآرد خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد ، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند ، و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود .”
“ارسطو به اسکندر نوشت.بدان که روزگار با گردش خود همه چيز را کهنه کرده و محو مي کند، مگر چيزي را که در قلوب مردم است از خوبيها و بديهابنابراين بکوش که نيکوئي در حق ِ مردم نمائي تا نامت بخوبي براي ابد بماند”
“ریسمان گم شد. هزارتو هم. حالا حتی نمی دانیم ما را هزارتویی، کیهانی پنهانی یا برزخ آشوبی در برگرفته است. وظیفه ی مقدس ماست که باور کنیم هزارتویی و ریسمانی هست. ما هرگز به آن ریسمان برخورد نخواهیم کرد. شاید آن را در اعمال مذهبی می یابیم و از دست می دهیم. یا در عروض، یا در رویایی، یا در واژه هایی که آن را فلسفه می نامیم یا در خوشبختی ساده ی ناب.”
“به تو دست ميسايم و جهان را در مييابم،به تو ميانديشمو زمان را لمس ميکنممعلق و بيانتهاعُريان.ميوزم، ميبارم، ميتابم.آسمانامستارهگان و زمين،و گندم ِ عطرآگيني که دانه ميبنددرقصاندر جان ِ سبز ِ خويش.از تو عبور ميکنمچنان که تُندری از شب. ــميدرخشمو فروميريزم.احمد شاملو”