“اي آسمان تيره ي تا جاودان تهي!من از كدام پنجره پرواز مي كنم؟وز ظلمت فشرده ي اين روزگار تلخسوي كدام روزنه ره باز مي كنم؟”

فريدون مشيری

فريدون مشيری - “اي آسمان تيره ي تا جاودان تهي!من از كدام...” 1

Similar quotes

“بايد كوچ كنم از اين اتاقو روح تابستاني ام رابراي موريانه هاي پاييز جا بگذارمبه زوديتابستاني دورتر از آخر زمانباز مي آيدبايد كوچ كنم از اين اتاقكه دل تابستاني ام رازرد مي كندو به جايي برومتا سمت زمان را پيدا كنمنه قبله نما دارم نه مهربا كدام عقربه و قرببه سوي سمت گمشده باز آيم؟در آن لحظه ي آفرينش گم شده امكه عالم همه آب بود و بي سومن جا مانده امتا از آسمانخراش اندوهبر آب هاي ازلپرت شومانگارجهان فراز شدفرود آمدازل قديم شدمن جا مانده امو عالم دوبارهسويي ندارد”

فرشته ساري
Read more

“مراتو بي سببي نيستيبه راستيصلت كدام قصيده اي اي غزل؟ستاره باران ِ‌كدام سلاميبه آفتاباز دريچه ي تاريك؟كلام از نگاه تو شكل مي بنددخوشا نظر بازيا كه تو آغاز مي كني!پس ِ پشت ِ‌مردمكان ات فرياد كدام زنداني ست كه آزادي را به لبان برآماسيده گل سرخي پرتاب مي كند؟ورنهاين ستاره بازيحاشا چيزي بدهكار آفتاب نيست.نگاه از صداي تو ايمن مي شودچه مومنانه نام مرا آواز ميكني!و دل اتكبوتر ِ آشتي ست،درخون تپيدهبه بام ِ‌تلخ.با اين همه چه بالا چه بلندپرواز ميكني!”

احمد شاملو
Read more

“چيست اين باران كه دلخواه من است ؟زير چتر او روانم روشن است .چشم دل وا مي كنم قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :در فضا،همچو من در چاه تنهائي رها،مي زند در موج حيرت دست و پا،خود نمي داند كه مي افتد كجا !در زمين،همزباناني ظريف و نازنين،مي دهند از مهرباني جا به هم،تا بپيوندند چون دريا به هم !قطره ها چشم انتظاران هم اند،چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .هر حبابي، ديدهاي در جستجوست،چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»مي كنند از عشق هم قالب تهي اي خوشا با مهر ورزان همرهي !با تب تنهائي جانكاه خويش، زير باران مي سپارم راه خويش.سيل غم در سينه غوغا مي كند،قطره دل ميل دريا مي كند،قطره تنها كجا، دريا كجا،دور ماندم از رفيقان تا كجا!همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !شايد از اين تيرگي ها بگذريم .ره به سوي روشنائي ها بريم .مي روم، شايد كسي پيدا شود،بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟”

فريدون مشيری
Read more

“در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟در تو اين قصه ي پرهيز که چه ؟در من اين شعله ي عصيان نياز در تو دمسردي پاييز که چه ؟حرف را بايد زد درد را بايد گفت سخن از مهر من و جور تو نيست سخن از تو متلاشي شدن دوستي است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنايي با شور ؟و جدايي با درد ؟و نشستن در بهت فراموشي يا غرق غرور ؟سينه ام اينه اي ست با غباري از غم تو به لبخندي از اين اينه بزداي غبار آشيان تهي دست مرا مرغ دستان تو پر مي سازند ”

حمید مصدق
Read more

“مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ م بياد، اما من تا مي توانم زندگي كنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يك وقتي ناچار با مرگ روبرو شوم -كه مي شوم- مهم نيست. مهم اين است كه زندگي يا مرگ من، چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد”

صمد بهرنگی
Read more