“بايد كوچ كنم از اين اتاقو روح تابستاني ام رابراي موريانه هاي پاييز جا بگذارمبه زوديتابستاني دورتر از آخر زمانباز مي آيدبايد كوچ كنم از اين اتاقكه دل تابستاني ام رازرد مي كندو به جايي برومتا سمت زمان را پيدا كنمنه قبله نما دارم نه مهربا كدام عقربه و قرببه سوي سمت گمشده باز آيم؟در آن لحظه ي آفرينش گم شده امكه عالم همه آب بود و بي سومن جا مانده امتا از آسمانخراش اندوهبر آب هاي ازلپرت شومانگارجهان فراز شدفرود آمدازل قديم شدمن جا مانده امو عالم دوبارهسويي ندارد”