“چرا مرابا ظرف‌هاي شكسته مقايسه مي‌كنيمن كه هنوز مي‌توانم تو را صدا كنممن كه هنوز برگ زرد را نشانه‌ي پاييز مي‌دانمتنها گاهي از نااميديبا افسوس آهي مي‌كشمسپس پنجره را در سرما مي‌بندمهنوز تفاوت ميوه‌هاي تابستاني و زمستاني رامي‌دانمهمان‌طور كه ميان اتاق ايستاده بودمسال تحويل شددو سه پرنده به سرعت پر زدندسپس در افق گم شدندسپس پيري من و تو آغاز شدماهيان قرمز سفره‌ي هفت سينبا دهان بازبا تعجب ابدي ما را نگاه مي‌كردندبر جامه‌هاي نو روح افسرده‌ي مادوخته شده بودتو را سه بار خواندمنمي‌شنيديپنجره را گشوديگفتم: هياهو نيست، شهر خلوت استما تنها در اين شهر هستيمتا غروب فردا فقط يكديگر رانگاه كرديم و گريستيمگفته بودي: شايد معجزه‌اي رخ دهدتا ما اين خانه را ترك گوييم”

احمدرضا احمدی

احمدرضا احمدی - “چرا مرابا ظرف‌هاي شكسته مقايسه مي‌كنيمن...” 1

Similar quotes

“دستانت را گرفتندو دهانت را خرد كردند به همین سادگی تمام شدی از من نخواه در مرگ تو غزل بنويسم كلماتم را بشويم آنطور كه خون لبهايت را شستند و خون لبهايت بند نمي آمد تو را شهيد نمي خوانم تو كشته ي تاريكي هستي كشته ي تاريكي اين شعر نيست چشمان كوچك توست كه در تاريكي ترسيده است در تنهايي گريه كرده اعتراف كرده است نمي‌خواهم از تو فرشته‌اي بسازم با بالهاي نامرئي تو نيز بي وفا بودي بی پروا می خندیدی گاهي دروغ مي گفتي تو فرشته نبودي اما آنكه سينه ات را سوخته به بهشت می رود با حوریان شیرین هماغوشی می کند با بزرگان محشور می شود تو بزرگ نبودي مال همين پائين شهر بودي اين شعر نيست خون دهان توست كه بند نمي آيد”

الیاس علوی
Read more

“جشن فرخندهpart1)ظهر كه از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو مي‌گرفت، سلامم توي دهانم بود كه باز خورده فرمايشات شروع شد:- بيا دستت را آب بكش، بدو سر پشت‌بون حوله‌ي منو بيار.عادتش اين بود. چشمش كه به يك كداممان مي‌افتاد شروع مي‌كرد، به من يا مادرم يا خواهر كوچكم. دستم را زدم توي حوض كه ماهي‌ها در رفتند و پدرم گفت:- كره خر! يواش‌تر.و دويدم به طرف پلكان بام. ماهي‌ها را خيلي دوست داشت. ماهي‌هاي سفيد و قرمز حوض را. وضو كه مي‌گرفت اصلا ماهي‌ها از جاشان هم تكان نمي‌خوردند. اما نمي‌دانم چرا تا من مي‌رفتم طرف حوض در مي‌رفتند. سرشانرا مي‌كردند پايين و دمهاشان را به سرعت مي‌جنباندند و مي‌رفتند ته حوض. اين بود كه از ماهي‌ها لجم مي‌گرفت. توي پلكان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روي پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزي مي‌آمد كه نگو. و همسايه‌مان داشت كفترهايش را دان مي‌داد. حوله را از روي بند برداشتم و ايستادم به تماشاي كفترها. اينها ديگر ترسي از من نداشتند. سلامي به همسايه‌مان كردم كه تازگي دخترش را شوهر داده بود و خودش تك و تنها توي خانه زندگي مي‌كرد. يكي از كفترها دور قوزك پاهايش هم پرداشت. چرخي و يك ميزان. و آنقدر قشنگ راه مي‌رفت و بقو بقو مي‌كرد كه نگو. گفتم:- اصغر آقا دور پاي اين كفتره چرا اينجوريه؟”

جلال آل احمد
Read more

“از هر ليواني كه آب نوشيدمطعم لبان تـو و پاييـزيكه تـو در آن به جا ماندي به يادم بودفراموشي پس از فراموشيامّـاچرا طعم لبان تـو و پاييـزي كه تـو در آن گـم شدي در خانه مانده بودما سرانجام توانستيمپاييــز را از تقويم جدا كنيمامّـاطعم لبان تـو بر همه‌ي ليوان‌ها و بشقاب‌هاحك شده بودليوان‌ها و بشقاب‌ها را از خانه بيرون بردمكنار گندم‌ها دفن كردمتـو در آستانه‌ي در ايستاده بوديتـو در محاصره‌ي ليوان‌ها و بشقاب‌ها مانده بوديگيسوان تـو سفيدامّـالبان تـو هنوز جوان بود”

احمدرضا احمدی
Read more

“در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره در انزوا روح را اهسته مي خورد و مي تراشد. اين دردها را نمي شود به كسي اظهار كرد چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باورنكردني را جزو اتفاقات و پيش امدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر كسي بگويد يا بنويسد مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي مي كنند ان را با لبخند شكاك و تمسخراميز تلقي كنند.زيرا بشر هنوز چاره و دوائي برايش پبدا نكرده و تنها داروي فراموشي توسط شراب و خواب مصنوعي به وسيله ي افيون و مواد مخدره است ولي افسوس كه تاثير اين گونه داروها موقت است و پس از مدتي به جاي تسكين بر شدت درد مي افزايند... ”

صادق هدايت
Read more

“آنكه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت/ در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت/ خواست تنهايي ما را به رخ ما بكشد/ تعنه‌اي بر در اين خانه تنها زد و رفت”

هوشنگ ابتهاج / Hooshang Ebtahaj
Read more