“مردم تهران مثل همه، به نوعی منتظر چیزی‌اند. توی صف منتظر اتوبوس‌اند، یا منتظر نان لواش‌اند، یا منتظر پاسپورت‌اند، یا منتظر برگشتن بچه‌هایشان از جبهه‌ها، یا منتظر اعلان کوپن مرغ‌اند، یا منتظر اعلان کوپن نفت‌اند، یا منتظر خرداد سال آینده‌اند… و خدا را شکر می‌کنند. مردم تهران همیشه خدا را شکر می‌کنند. «بابا، حالا خوبه.» اگر برق دو ساعت برود می‌گویند بابا حالا خوبه دو ساعت میره. اگر چهار ساعت برود می‌گویند بابا حالا خوبه چهار ساعت میره. اگر اصلا برود می‌گویند بابا حالا خوبه که نفت هست. اگر نفت نباشد می‌گویند بابا حالا خوبه که زغال هست. اگر توی ستون فقراتشان لگد بزنند می‌گویند بابا حالا خوبه که توی مخ‌مون نزدند. اگر توی مخشان لگد بزنند می‌گویند بابا حالا خوبه توی شکممان نزدند… شکر می‌کنند و روزگار را در میهن اسلامی می‌گذرانند”

اسماعین فصیح

Explore This Quote Further

Quote by اسماعین فصیح: “مردم تهران مثل همه، به نوعی منتظر چیزی‌اند. توی … - Image 1

Similar quotes

“ریسمان گم شد. هزارتو هم. حالا حتی نمی دانیم ما را هزارتویی، کیهانی پنهانی یا برزخ آشوبی در برگرفته است. وظیفه ی مقدس ماست که باور کنیم هزارتویی و ریسمانی هست. ما هرگز به آن ریسمان برخورد نخواهیم کرد. شاید آن را در اعمال مذهبی می یابیم و از دست می دهیم. یا در عروض، یا در رویایی، یا در واژه هایی که آن را فلسفه می نامیم یا در خوشبختی ساده ی ناب.”


“هیچ شکنجه ای برای یک لحظه تحمل ناپذیر نیست. اگر فقط اقتدار لحظه می بود و بس، اگر "همین حالا" بود، اگر فقط "همین حالا" چه رازها که در دل خاک مدفون نمی شد. اگر فقط "همین حالا" بود و نه بعد، هیچ کس جلاد دیگری نبود. ... این گذشته است که شب می خزد زیر شمدت. پشت می کنی می بینی روبروی توست. سر در بالش فرو می کنی می بینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد، دیگر نیست. اما "گذشته" در خموشی و ظلمت با توست ... ”


“تب انگار مخمل است به تن آدم، آرام می کند دل و مغز را. حالا دیگر تنها نیستم. توی تنم غریبه هایی هستند که به تبم انداخته اند. حرفی را نزده، اینها می دانند، چون توی خونم هستند، می دانند. اینها هم گرچه آزار می دهند، ولی با این تب آرامش هم می دهند، که جدایم می کند از همه و همه جا”


“می خواستم بگریزم، اما چرا تا آن روز به این فکر نیافتاده بودم؟ شاید جایی نداشتم یا انگیزه ای در کار نبود، و حالا آیا می توانستم؟ آیا کسی باور می کند؟ همهء درد این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشدهء دست درندگان بی اخلاق؟”


“هیچ کس در این دنیا -چون در بطن موقعیت خاص انسانی دیگر قرار ندارد- نمی تواند احساس صحیح و درستی در مورد بدی یا خوبی مسئله ای داشته باشد ، حالا خواه این مسئله به خوشبختی یا بدبختی ، به عش یا به "افت هنری" ارتباط داشته باشد. واقعیت امر این است که هر مردی همواره به نوعی خارج از وضعیت و شرایط انسانی دیگر قرار دارد”


“بشر با مقداری سؤالات دشوار روبرو بوده است که برای آنها جواب قانع کننده ای ندارد. خوب، دو کار می توان کرد: یا می توانیم خودمان و بقیه جهان را گول بزنیم و وانمود کنیم که آنچه را باید بدانیم می دانیم، یا می توان تا ابد چشم بر مسائل مهم بست و از پیشرفت باز ایستاد. بشریت از این بابت به دو دسته تقسیم شده است: مردم یا به طور کلی مطمئن اند یا صد در صد بی تفاوت.”