“آیا کافی نیست که باغی را زیبا ببینیم، بدونِ آنکه باور داشته باشیم پریانی در قلبِ آن ساکن هستند؟”
“اینکه در عین حال چند نوع زندگی داشته باشیم؛ کار سختی نیست. کافی است برای خودمان هیچ نوع زندگی خاصی نداشته باشیم. زن آینده”
“همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست می داشته است بیگانه می یابد... البر کامو”
“زندگی در اعماق امن است اما زیبا نیست ماهی هایی که در اعماق زندگی میکنند صید نمیشوند اما طلوع آفتاب را هم نمیبینند کشتیها را نمیبینند حالا اسبی زیبا پا به دریامیگذارد او را نیز نخواهند دید بله، زندگی در اعماق غمانگیز است”
“در خانهی زن شرقیالفبا میمیرددر قربانگاه روزمرگیهای حقیر...آیا ظرفهای نقرهای را برق انداختهایبه جای حروف الفبا؟آقا فرشها و پشتیها را گردگیری کردهایو گذاشتهای که مژگان سرمه کشیدهات راغبارآلود کنند؟مهمانها کی میآیند؟با عجله به مرغدانی برودرون بیهودگیآیا سیب زمینیها را سرخ کردهایروی اجاقو حروفات را خرد کردهای؟آیا آن پیراهن مخملات را میپوشیهمان لباس دیوانهها را؟آیا برای نقابهای کارناوالتملق میگویی؟آیا کفشهای مهمانان رابا مرکب قلماترنگین خواهی کردو خون استعدادت را بیرون کشیدهایدر شبی که آنها در آستانهی ترساندناتگربه را در حجله کشتند؟”
“می خواستم بگریزم، اما چرا تا آن روز به این فکر نیافتاده بودم؟ شاید جایی نداشتم یا انگیزه ای در کار نبود، و حالا آیا می توانستم؟ آیا کسی باور می کند؟ همهء درد این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشدهء دست درندگان بی اخلاق؟”