“یک بار عهد بستم و نشکستمصد بار عهد بستی و بشکستیدیگر نگویمت که چه ها کردی؟دیگر نپرسمت که کجا هستیجام فریب تلخ تو نوشیدمهوشیاریم مباد از این مستی”

فریدون مشیری

فریدون مشیری - “یک بار عهد بستم و نشکستمصد بار عهد بستی...” 1

Similar quotes

“خداوندا، کفر نمی گویم، پریشانم. چه میخواهی تو از جانم. مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است. چه رنجی می کشد آنکس که انسان است واز احساس سرشار است ”

علی شریعتی
Read more

“خدایا کفر نمیگویم،پریشانم،چه میخواهی تو از جانم؟!مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.خداوندا تو مسئولی.خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندندر این دنیا چه دشوار است،چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…”

دکتر شریعتی
Read more

“دستهایم را بگیربگذار برای یک بار هم که شده آب از سر شاخه ها درختی خشکیده را سیراب کند. . . ( ادامه دارد”

خودم
Read more

“یادم است روزی حوالی دیپلم با هم رفتیم به یک مهمانی. دخترها و پسرها می رقصیدند. تو پیشنهاد رقص دادی و من گفتم بلد نیستم. تو گفتی من هم بلد نیستم. من شانه هایم را بالا انداختم. تو کفشهایت را در آوردی و با صدای تپش قلبت رقصیدی. آرام آرام همه از دورت کنار رفتند. فکر می کردی چشم همکلاسی ها را چهار تا کرده ای از بس که خوب می رقصی. اصلا هم به من نگاه نمی کردی که داشتم از خجالت آب می شدم. اواسط مجلس، صاحبخانه ناگهان از پشت پیانو بلند شد و تنهایی برات کف زد. مادرانه در آغوشت کشید. گفت دخترم فیزیک بدن تو متناسب پیچ و خم های آهنگ نیست، مطمئن باش رقصندگان واقعی با هر آهنگی می رقصند. همین که دید نمی فهمی منظورش چیست، دست نوازش به سرت کشید. گفت تو ذاتا از رقص بیزاری. چون پدر و مادرت را می شناسم، توصیه می کنم به این جور مجلسها نروی و اگر ناچار شدی، تصویر نابی انتخاب کن برای کشیدن یا مثل برادرت دوربینی ببر برای عکس گرفتن..تو بی خداحافظی رفتی و دیگر هیچ وقت در مهمانی ها نرقصیدی. یکباره حسی پیدا کردی از سرگردانی و تنهایی. منتظر بودی کسی بیاید و بپرسد چه کاره ای، از کجا آمده ای. پدر و مادرت کیست.. سالها از من دوری کردی. چون فکر می کردی باعث تحقیر من و خودت شده ای.”

محمد محمدعلی
Read more

“از من رمیده ای و من ساده دل هنوزبی مهری و جفای تو باور نمی کنمدل را چنان به مهر تو بستم که بعد از ایندیگر هوای دلبر دیگر نمی کنمرفتی و با تو رفت مرا شادی و امیددیگر چگونه عشق تورا آرزو کنمدیگر چگونه مستی یک بوسه تورادراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنمیاد آر آن زن ، آن زن دیوانه را که خفتیک شب بروی سینه تو مست عشق و نازلرزید بر لبان عطش کرده اش هوسخندید در نگاه گریزنده اش نیازلب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زدافسانه های شوق تو را گفت با نگاهپیچید همچو شاخه پیچک به پیکرتآن بازوان سوخته در باغ زرد ماههر قصه ایی که ز عشق خواندیبه گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده استدردا دگر چه مانده از آن شب ، شب شگفتآن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده استبا آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یادمی خواهمت هنوز و به جان دوست دارمتای مرد ای فریب مجسم بیا که بازبر سینه پر آتش خود می فشارمت”

فروغ فرخزاد
Read more