“آشفتگي من از اين نيست که تو به من دروغ گفته اي، از اين آشفته ام که ديگر نميتوانم تو را باور کنم. ”
“در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟در تو اين قصه ي پرهيز که چه ؟در من اين شعله ي عصيان نياز در تو دمسردي پاييز که چه ؟حرف را بايد زد درد را بايد گفت سخن از مهر من و جور تو نيست سخن از تو متلاشي شدن دوستي است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنايي با شور ؟و جدايي با درد ؟و نشستن در بهت فراموشي يا غرق غرور ؟سينه ام اينه اي ست با غباري از غم تو به لبخندي از اين اينه بزداي غبار آشيان تهي دست مرا مرغ دستان تو پر مي سازند ”
“از وقتي که عاشق شدم فرصت بيشتري پيدا کردم براي اين که پرواز کنمفرصت بيشتري براي اين که پرواز کنم و بعد زمين بخورمو اين عالي استهر کسي شانس پرواز کردن و به زمين خوردن را نداردتو اين شانس رو به من بخشيديمتشکرم”
“به نام بخشنده بزگ داور بر حق به نام خداوند ایثار و انصافخارم اگر از خاری خارم تو مپنداریدانم که مرا با گل یکجا تو نگهداریگل راتوبه آن گوئی کزعشق معطرشدآن گل که فقط گل بود درحادثه پرپرشدسودای تورا دارم من از دل و از جانمگفتند که پیدا شو دیدند که پنهانمگفتند که پیدا کن خود را و تو را با همگفتم که پیدا هست در هر نفسس آدمپیداست و من پنهان من در تن واو در جانیک آن نظری کردم در خود گذری کردمدیدم که نه در دوری نزدیک تر از نوریدر راه عبور از تو من این همه دور از تویک عمر نیاندیشم هیهات تو در خویشمچشم است که بینا نیست در عشق که اینها نیست”
“چقدر و چند ازين پرنده ها بغلت داري بپروازان همه را من آمده ام آماده ام از آسمان کاغذ خالي ميبارد آغشته کردي آغشته مرا به خون خود بپروازان حالا کاشکاش آمد کلاغ هاي جهان نيستند و آسمان ميباراند روح تو را بر روي من چقدر و چند ببينم و هيچ گاه سير نشوم مي آمده اي انگار با غنچه ها از گوش هايت هر چه با چشم هايم تو را بخورم سير نميشوم بسيرانم بگو بپرانُنُدم و دور تو چرخانُنُدم و دامن هايت را به تکان بريزانم من ـ ميوه هايم را که پيش مرگ تو باشم که بوي گردن آهو را بپيچانم به جانم که پيشِ پيش مرگ تو باشم ب ي شکسته با الفِ قد تو ميرقصد حالا همه کلمه آن تو ميان من بالاي ما از شعرتمرکز نشئه ”
“ترس از ديدن اينکه تو را به درون ماشين پليس میرانندترس از به خواب رفتن شبانهترس از به خواب نرفتنترس از تکرار گذشتهترس از پر کشيدن حالترس از زنگ تلفن در سکوت مرگبار شبترس از توفانهای الکتريکیترس از شستشوی زن با لکهای بر گونهاشترس از سگهايی که گفته بودم هار نيستندترس از دلواپسیترس از اجبار به شناخت جنازهی دوستتترس از فراموش شدنترس از دارايی بسيار هر چند مردم آنرا باور نكنندترس از نيمرخهای روانیترس از دير کردن و ترس از زود آمدنترس از دستخط فرزندانم روی پاکتهای نامهترس از مردن آنها پيش از اينکه من بميرم و احساس گناه کنمترس از زندگی با مادرم هنگامی که هر دو پير شدهايمترس از سرآسيمگیترس از فرومردن روز با يادداشتی ناراحتکنندهترس از بيدار شدن و ديدن اينکه تو رفتهایترس از دوست نداشتن و ترس از دوست نداشتن بسيارترس اينکه چيزی را که دوست میدارم مرگ همهی دوستداشتنیهايم را تضمين کندترس از مرگترس از زندگانی بسيارترس از مرگگفته بودم اين را”