“خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودشبنماند هیچش الا هوس قمار دیگر”

مولانا جلال الدین محمد مولوی بلخی رومی

Explore This Quote Further

Quote by مولانا جلال الدین محمد مولوی بلخی رومی: “خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودشبنماند هیچش ال… - Image 1

Similar quotes

“در غم ما روزها بی گاه شدروزها با سوزها همراه شد”


“آزمودم عقل دورانديش را، بعد از اين ديوانه سازم خويش را”


“دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگوگفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگومن به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو”


“بشنو از نی چون حکایت می کنداز جدایی ها شکایت می کندکز نیستان تا مرا ببریده انداز نفیرم مرد و زن نالیده اندسینه خواهم شرحه شرحه از فراقتا بگویم شرح درد اشتیاقهر کسی کو دور ماند از اصل خویشبازجوید روزگار وصل خویشمن به هر جمعیتی نالان شدمجفت بدحالان و خوشحالان شدمهر کسی از ظن خود شد یار مناز دورن من نجست اسرار منسر من از ناله ی من دور نیستلیک چشم و گوش را آن نور نیستتن ز جان و جان ز تن مستور نیستلیک کس را دید جان دستور نیستآتش است این بانگ نای و نیست بادهر که این آتش ندارد نیست بادآتش عشقست کاندر نی فتادجوشش عشق است کاندر می فتادنی حریف هر که از یاری بریدپرده هایش پرده های ما دریدهمچو نی زهری و تریاقی که دید؟همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟نی حدیث راه پرخون می کندقصه های عشق مجنون می کندمحرم این هوش جز بیهوش نیستمر زبان را مشتری جز گوش نیستدر غم ما روزها بیگاه شدروزها با سوزها همراه شدروزها گر رفت گو: رو باک نیستتو بمان ای آنکه چون تو پاک نیستهرکه جز ماهی ز آبش سیر شدهرکه بی روزیست روزش دیر شددرنیابد حال پخته هیچ خامپس سخن کوتاه باید والسلامبند بگسل باش آزاد ای پسرچند باشی بند سیم و بند زرگر بریزی بحر را در کوزه‌ایچند گنجد قسمت یک روزه‌ایکوزه چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر د’ر نشد هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد شاد باش ای عشق خوش سودای ماای طبیب جمله علتهای ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسی صاعقا با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنیها گفتمی هر که او از هم زبانی شد جدا بی زبان شد گرچه دارد صد نوا چونکه گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت جمله معشوقست و عاشق پرده ای زنده معشوقست و عاشق مرده ای چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی پروای او من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس عشق خواهد کین سخن بیرون بودآینه غماز نبود چون بود آینت دانی چرا غماز نیست زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست”


“ما ز بالائیم و بالا می رویمما زدریائیم و دریا میرویمما از آنجا و از اینجا نیستیم ما ز بی جائیم و بی جا می رویمكشتی نوحیم در طوفان روحلاجرم بی دست و بی پا می رویمهمچو موج از خودبرآوردیم سرباز هم در خود تماشا می زدیماختر ما نیست در دورقمرلاجرم فوق ثریا می رویم ما ز بالائیم و بالا می رویم”


“ای وصالت آرزوی عاشقان و ای خیالت پیش روی عاشقانهر کجا کردم نظر بالا و پست جلوه‌ای از روی زیبای تو هستخرقه‌پوشان محو دیدار تواند باده‌نوشان مست رخسار تواندحرفی از اسرار عشقم یاد ده هم بسوزان هم مرا بر باد ده”