“دیگر تنها نیستمبر شانه ي ِ من کبوتري ست که از دهان ِ تو آب ميخوردبر شانه ي ِ من کبوتري ست که گلوي ِ مرا تازه ميکند.بر شانه ي ِ من کبوتري ست باوقار و خوبکه با من از روشني سخن ميگويدو از انسان ــ که رب النوع ِ همه ي ِ خداهاست.من با انسان در ابديتي پُرستاره گام ميزنم.□در ظلمت حقيقتي جنبشي کرددر کوچه مردي بر خاک افتاددر خانه زني گريستدر گاهواره کودکي لبخندي زد.آدم ها هم تلاش ِ حقيقت اندآدم ها همزاد ِ ابديت اندمن با ابديت بيگانه نيستم.□زنده گي از زير ِ سنگچين ِ ديوارهاي ِ زندان ِ بدي سرود ميخوانددر چشم ِ عروسکهاي ِ مسخ، شبچراغ ِ گرايشي تابنده استشهر ِ من رقص ِ کوچه هاي اش را بازمي يابد.هيچ کجا هيچ زمان فرياد ِ زنده گي بي جواب نمانده است.به صداهاي ِ دور گوش ميدهم از دور به صداي ِ من گوش مي دهندمن زنده امفرياد ِ من بي جواب نيست، قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.□مرغ ِ صداطلائي ي ِ من در شاخ و برگ ِ خانه ي ِ توستنازنين! جامه ي ِ خوب ات را بپوشعشق، ما را دوست مي داردمن با تو روياي ام را در بيداري دنبال مي گيرممن شعر را از حقيقت ِ پيشاني ي ِ تو در مي يابمبا من از روشني حرف ميزني و از انسان که خويشاوند ِ همه ي ِخداهاستبا تو من ديگر در سحر ِ روياهاي ام تنها نيستم.”

احمد شاملو

Explore This Quote Further

Quote by احمد شاملو: “دیگر تنها نیستمبر شانه ي ِ من کبوتري ست که از دها… - Image 1

Similar quotes

“در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟در تو اين قصه ي پرهيز که چه ؟در من اين شعله ي عصيان نياز در تو دمسردي پاييز که چه ؟حرف را بايد زد درد را بايد گفت سخن از مهر من و جور تو نيست سخن از تو متلاشي شدن دوستي است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنايي با شور ؟و جدايي با درد ؟و نشستن در بهت فراموشي يا غرق غرور ؟سينه ام اينه اي ست با غباري از غم تو به لبخندي از اين اينه بزداي غبار آشيان تهي دست مرا مرغ دستان تو پر مي سازند ”


“چقدر و چند ازين پرنده ها بغلت داري بپروازان همه را من آمده ام آماده ام از آسمان کاغذ خالي ميبارد آغشته کردي آغشته مرا به خون خود بپروازان حالا کاشکاش آمد کلاغ هاي جهان نيستند و آسمان ميباراند روح تو را بر روي من چقدر و چند ببينم و هيچ گاه سير نشوم مي آمده اي انگار با غنچه ها از گوش هايت هر چه با چشم هايم تو را بخورم سير نميشوم بسيرانم بگو بپرانُنُدم و دور تو چرخانُنُدم و دامن هايت را به تکان بريزانم من ـ ميوه هايم را که پيش مرگ تو باشم که بوي گردن آهو را بپيچانم به جانم که پيشِ پيش مرگ تو باشم ب ي شکسته با الفِ قد تو ميرقصد حالا همه کلمه آن تو ميان من بالاي ما از شعرتمرکز نشئه ”


“به نام بخشنده بزگ داور بر حق به نام خداوند ایثار و انصافخارم اگر از خاری خارم تو مپنداریدانم که مرا با گل یکجا تو نگهداریگل راتوبه آن گوئی کزعشق معطرشدآن گل که فقط گل بود درحادثه پرپرشدسودای تورا دارم من از دل و از جانمگفتند که پیدا شو دیدند که پنهانمگفتند که پیدا کن خود را و تو را با همگفتم که پیدا هست در هر نفسس آدمپیداست و من پنهان من در تن واو در جانیک آن نظری کردم در خود گذری کردمدیدم که نه در دوری نزدیک تر از نوریدر راه عبور از تو من این همه دور از تویک عمر نیاندیشم هیهات تو در خویشمچشم است که بینا نیست در عشق که اینها نیست”


“با تو حرف مي زنمكه مقتول توام. تمام آن لحظه ها به تو خيره شدمنمي توانستي به چشمانم نگاه كني گفتي صورتم را بچرخانمتا تازيانه ات بي پروا بتازد"چقدر شرمگيني تو" هيچ كس نمي داندبه گردنم خيره شديو هوسي دور در دلت ريشه كردامّا آيه هاي روشني را از بر بودي" اعوذ بالله من الشيطان الرجيم"" اعوذ بالله من الشيطان الرجيم"و شيطان گريخته بودو باز من ماندم و تو"چقدر شبيه مني تو". " انگشتانت را مي شناسمما فرزند يك آدميم "اين آخرين جمله‌ام بودپيش از آنكه انگشتانت با رگهاي گردنم بياميزد.مرا ببخشكاش مي توانستمناله زيباتري بكشم تا هر شب اينگونه نترسيكاش يك صبح از خواب برخيزيو يادت برود كه قاتل مني. آن باد پنهان شاخه هاآن پرنده ي ناشناس بر كلكينآن سايه آرام همراهتاين صداي موهوم در ذهنت منمدست خودم نيستحرفهای بسیاری دارم. ما هر دو مردگانيمتنها تو نفس مي كشي و من نمي‌توانماما وقتي دستهايت را در آب مي‌شويينفست بند مي آيدبا من حرف بزنكه مقتول توام.”


“اشک رازی ست لبخند رازی ست عشق راز‌ی ست اشک ِ آن شب لبخند ِ عشقم بود قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد ِ مشترکم مرا فریاد کن ... درخت با جنگل سخن می ‌گوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن می ‌گویم نامت را به من بگو دستت را به من بده حرفت را به من بگو قلبت را به من بده من ریشه ‌های ِ تو را دریافته ‌ام با لبانت برای ِ همه لب ‌ها سخن گفته ‌ام و دستهایت با دستان ِ من آشناست”


“مراتو بي سببي نيستيبه راستيصلت كدام قصيده اي اي غزل؟ستاره باران ِ‌كدام سلاميبه آفتاباز دريچه ي تاريك؟كلام از نگاه تو شكل مي بنددخوشا نظر بازيا كه تو آغاز مي كني!پس ِ پشت ِ‌مردمكان ات فرياد كدام زنداني ست كه آزادي را به لبان برآماسيده گل سرخي پرتاب مي كند؟ورنهاين ستاره بازيحاشا چيزي بدهكار آفتاب نيست.نگاه از صداي تو ايمن مي شودچه مومنانه نام مرا آواز ميكني!و دل اتكبوتر ِ آشتي ست،درخون تپيدهبه بام ِ‌تلخ.با اين همه چه بالا چه بلندپرواز ميكني!”