“خاندان من از البسه‌ی سیاه وحشت داشتندبر طناب رخت ما همیشه البسه‌ی سفیدآویخته بوداما تو را هنگامی که با لباس سياه به خانه‌ی ما آمدی پذیرفتندمادرم حتی به تو گیلاس‌های سرخ تعارف کردگفته بودی: بگذار کبوتران بخرامندگیلاس‌های سرخ پیر شونداسبان سیاه در آفتاب پاییزیسفید شوندکه خاندان من تو را بپذیرندکبوتران سفید به خانه‌ی ما آمدندگیلاس‌های سفید، پیر شدندسفید شدنداسبان سیاه سفید شدندخاندان من یکی پس از دیگری مردنددر آستانه‌ی درچمدان‌های فرسوده را که انبوه از لباس‌های سیاه بودبه من سپردی وگفتی: من مسافرم”

احمدرضا احمدی

احمدرضا احمدی - “خاندان من از البسه‌ی سیاه وحشت داشتندبر...” 1

Similar quotes

“آشفتگي من از اين نيست که تو به من دروغ گفته اي، از اين آشفته ام که ديگر نميتوانم تو را باور کنم. ”

فريدريش نيچه
Read more

“سکوت کرده امنگاه می کنمو می شمارم قدم هایت را که این گونه آرام تو را از من دور می کنندمی شمارم زمان را که این گونه آسان تو را از من می گیردمی دانم زمانی که محو شوی گریه خواهم کردو خواهم شمارد که چند روز به نامت گذشتراستی یادت هست وقتی آمدی راه را گم کرده بودی؟”

(ماهور احمدی(سکوت گرد مضاعف
Read more

“دیگر ساعتی بر دست ِ من نخواهی دیدمن بعد عبور ِ ریز ِ عقربه ها را مرور نخواهم کردوقتی قراری ما بین ِ نگاه ِ منو بی اعتنایی نگاه ِ تو نیست،ساعت به چه کار ِ من می اید؟می خواهم به سرعت ِ پروانه ها پیر شوممثل ِ همین گل ِ سرخ ِ لیوان نشین،که پیش از پریروز شدن ِ امروزمی پژمرددوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،بعد بیایم و با عصایی در دست،کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،تا تو بیایی،مرا نشناسی،ولی دستم را بگیری و از ازدحام ِ خیابان عبورم دهیحالا می روم که بخوابمخدا را چه دیده ایشاید فردابه هیئت پیرمردی برخواستمتو هم از فردا،دست ِ تمام پیرمردان ِ وامانده در کنار ِ خیابان را بگیردلواپس نباشآشنایی نخواهم دادقول می دهم آنقدر پیر شده باشم،که از نگاه کردن به چشمهایم نیز،مرا نشناسیشب بخیر ”

یغما گلرویی
Read more

“به نام بخشنده بزگ داور بر حق به نام خداوند ایثار و انصافخارم اگر از خاری خارم تو مپنداریدانم که مرا با گل یکجا تو نگهداریگل راتوبه آن گوئی کزعشق معطرشدآن گل که فقط گل بود درحادثه پرپرشدسودای تورا دارم من از دل و از جانمگفتند که پیدا شو دیدند که پنهانمگفتند که پیدا کن خود را و تو را با همگفتم که پیدا هست در هر نفسس آدمپیداست و من پنهان من در تن واو در جانیک آن نظری کردم در خود گذری کردمدیدم که نه در دوری نزدیک تر از نوریدر راه عبور از تو من این همه دور از تویک عمر نیاندیشم هیهات تو در خویشمچشم است که بینا نیست در عشق که اینها نیست”

مسعود فردمنش
Read more

“همسفر! در این راه طولانی که ما بی‌خبریم و چون باد می‌گذرد بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویاهامان یکی. هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست. و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است عزیز من! دو نفر که عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند. اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است. عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست . من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری. عزیز من! اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد . بگذار در عین وحدت مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم..بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید .بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند. بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل . اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست . سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است.. بیا بحث کنیم. بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم. بیا کلنجار برویم . اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم. بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم. بی‌آن‌که قصد تحقیر هم را داشته باشیم .عزیز من! بیا متفاوت باشیم”

چهل نامه کوتاه به همسرم - نادر ابراهيمي
Read more