“تو ولایت ِمختومقلیوقتی می خوان اسبای وحشی رُ رام کننبعضی از اوناخودشون ُزمین می زنننفسشون ُتو سینه نگه می دارنتا بمیرنمی میرن امااسیر ِزین ُیراق ِآدما نمی شناما خود ِآدماهنوز رو خِشت نیفتادهمی رَن زیر ِزین ُیراق ِپدرا و ُپدرخونده ها”

یغما گلرویی

Explore This Quote Further

Quote by یغما گلرویی: “تو ولایت ِمختومقلیوقتی می خوان اسبای وحشی رُ رام ک… - Image 1

Similar quotes

“محاکمه در خیابان"شاکی روزگار منمتموم این شهر متهمیه حادثه چند ساعتهبا من میاد قدم قدمزخمها دهن وا میکننوقتی دل از دشنه پُرهدست منو بگیر که پامرو خون عشقم می سُرهبگو که از کدوم طرف میشه به آرامش رسیدوقتی تو چشم هر کسی برق فریب ُ میشه دیدراه ضیافتو به من دستای کی نشون میدهوقتی که حتی گل سرخاین روزا بوی خون میدهوقتی زندگی با چاقو قسمت میشهوقتی رفاقتا خیانت میشهمحکمه ات رو تو خیابون برپا کنوقتی که عشق همرنگ نفرت میشهتمرین مرگ می کنمتو گود این پیاده رویه چیزی انگار گم شدهتوی نگاه من و تودارم به داشتن یه زخمتو سینه عادت می کنمدارم شبام ُ با تنیه مرده قسمت میکنم”


“دیگر ساعتی بر دست ِ من نخواهی دیدمن بعد عبور ِ ریز ِ عقربه ها را مرور نخواهم کردوقتی قراری ما بین ِ نگاه ِ منو بی اعتنایی نگاه ِ تو نیست،ساعت به چه کار ِ من می اید؟می خواهم به سرعت ِ پروانه ها پیر شوممثل ِ همین گل ِ سرخ ِ لیوان نشین،که پیش از پریروز شدن ِ امروزمی پژمرددوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،بعد بیایم و با عصایی در دست،کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،تا تو بیایی،مرا نشناسی،ولی دستم را بگیری و از ازدحام ِ خیابان عبورم دهیحالا می روم که بخوابمخدا را چه دیده ایشاید فردابه هیئت پیرمردی برخواستمتو هم از فردا،دست ِ تمام پیرمردان ِ وامانده در کنار ِ خیابان را بگیردلواپس نباشآشنایی نخواهم دادقول می دهم آنقدر پیر شده باشم،که از نگاه کردن به چشمهایم نیز،مرا نشناسیشب بخیر ”


“آخ که چه حالی داره !چِش به راهِت باشم ،بارون بیاد ،تو نیای و منخیسِ خیستمومِ اون خیابونِ طولُ درازِ بیمغازه رُپیاده گَز کنم ،خودمُ به خونه برسونمُاز گِلُ شِلِ روی کفشامبفهمم که چقدر دوسِت دارم !آخ که چه حالی داره !چِش به راهِت باشم ،بارون بیاد ،تو هَم بیای و مندست تو دستِ توتمومِ اون خیابونِ طولُ درازِ بیمغازه رُپیاده گَز کنم ،بعد خودمونُ به نیمکتِ پارکِ پَرتِ بَرِ اتوبانْ برسونیمُتو از برقِ توی چشامْبفهمی که چقدر دوسِت دارم !آخ که چه حالی داره !همین خیالا ،همین آرزوها ،همین خوشْباوَریا ،همین اومدْ نیومد کردنا...زندگیْ دلْدلِ همین همینهاس”


“از آینه بپرسنام نجات دهنده ات راآیا زمین که زیر پای تو می لرزدتنهاتر از تو نیست ”


“اهل ِسرزمین ِگلُ بلبلم ! رؤیاهام رو آرزوهام رو خاطره هام ُمصادره کردن دست ِراستم توقیفه! نوک مدادم شکسته! یه خیاط باشی ِناشی با نخ ُسوزن لبام ُدوخته! اما هنوز زنده ام! اگه نفس کشیدن، تنها معنی ِزنده بودن باشه! اگه زندگی همین جون دادن ِدم به دم باشه، هنوز زنده ام”


“اندیشه مکن که بهار است و تو نرگس و سوسن نیستیبه حسرت زنده رود زنده نمی شود رود،خاکت را زیر و رو کنریشه و آبی مباد که نمانده باشد،سقفی دارد زندگیکف نیستی ناپدید است،به رنگ و بوی تو خود شادمان می توان بود”