“ممنونم استاد که مرا دوباره توی راه -انداختید و بهم نشان دادید که قادرم را بروم.-حق با تو است یون. هدف ته را نیست، بلکه هدف خود رهروی است.- درست است. قصد من برنده شدن نیست، قصدم زندگی کردن است.- خوب فهمیدی. زندگی نه بازی است و نه مسابقه، و گرنه برندگانی وجود می داشتند.”
“شهرت بیشتر برازنده مردگان است. لباس عاریه ای است که به تن زندگان مضحک می نماید”
“اسم شلوغی کاغذهای انبار شده روی میزت رو گذاشتی "نظم بایگانی تاریخی". دائم میگی که کتابخونهی بدون خاک مثل کتابخونه های اتاق انتظاره. همین چند وقت پیش با اطمینان ادعا میکردی که خردههای نون اشکهای نون هستن که وقتی میبریمشون از شدت درد از چشمهاش سرازیر میشه. نتیجه اینکه تو دل مبلها و تختها پر از غم و غصه است.”
“خلاصه بهاری دیگربی حضور تواز راه می رسد،...و آن چه که زیبا نیست زندگی نیستروزگار است،”
“همسفر! در این راه طولانی که ما بیخبریم و چون باد میگذرد بگذار خرده اختلافهایمان با هم باقی بماند خواهش میکنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقهمان یکی و رویاهامان یکی. همسفر بودن و همهدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست. و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است عزیز من! دو نفر که عاشقاند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند. اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است. عشق، از خودخواهیها و خودپرستیها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست . من از عشق زمینی حرف میزنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری. عزیز من! اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد . بگذار در عین وحدت مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم..بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید .بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند. بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل . اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست . سخن از ذره ذره واقعیتها و حقیقتهای عینی و جاری زندگی است.. بیا بحث کنیم. بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم. بیا کلنجار برویم . اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم. بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگیمان را، در بسیاری زمینهها، تا آنجا که حس میکنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی میبخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم. بیآنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم .عزیز من! بیا متفاوت باشیم”
“زندگی رسم خوشایندی است زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ پرشی دارد اندازه عشق زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود زندگی جذبه دستی است که می چیند زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است زندگی بعد درخت است به چشم حشرهزندگی تجربه شب پره در تاریکی است زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست خبر رفتن موشک به فضا لمس تنهایی ماه فکر بوییدن گل در کره ای دیگر زندگی شستن یک بشقاب است زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است زندگی مجذور اینه است زندگی گل به توان ابدیت زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست”
“آنچه در زندگی تحمل نا پذیز است بودن نیست بلکه خود بودن است.”