“من در آیینه به خود مینگرممن در آیینه به خود مینگرم با وسواسهمچو گنگی که به یک گنگ دگر مینگرد. از نسیم نفس زرد غروب در پس پنجرهی خاطر من پردهی سربی شک میلرزدروی لبهای دو چشمم خاموش سایهی زمزمهای میماسد:هیچکس این همه با این تصویرنیست بیگانه که من...”